آنجا که رفتی قدرت دیوار را باور میکنی. دیوار نماد سکوت است و میگویند: «از دیوار صدا در میآید، از او صدا در نمیآید.» اما این دیوار ساکت گویا قدرتی دارد مافوق تصور. بلایی بر سرت میآورد که روزی صد بار آروزی مرگ کنی. ساده است و پیچیده. چهار دیوار و یک در.
جنسش همان است که سالها درآن زندگی کردهای. چهار دیواری اما برخلاف قبلیها اختیاری نیست. درش هم فرق دارد و توی ذوق میزند.
تا یکی دو روزی راحت میتوانی بخوابی. خصوصا اگر در بیرون مشغله داشتی و مشکل وقت برای خوابیدن. کم کم خواب، حرامت میشود. دو دقیقه میخوابی و اندازه ۱۰ سال خواب میبینی.
رَبّ و رُبّت را هم در خواب میبینی. کسانی که ۱۰ سال است اسمشان هم یادت رفته. از همسایه شهرستانتان که زن جدید گرفته بود تا هم دانشگاهیت که تصادف کرد و فوت شد.
نه فایده ندارد باید یک جور خودت را خسته کنی تا بخوابی و گرنه هجوم فکرهای مختلف دیوانهات میکند. یاد شوخی دوستان با زندانیان تازه آزاد شده میافتی. زندان نمیکشد...خل میکند. از ترس خل شدن پا میشوی.
شنیدهای که باید راه رفت. هی راه میروی و دور خودت میچرخی. حوصلهات سر میرود. کاش دورهایت را میشمردی تا حساب دستت باشد و فردا بیشترش کنی.
ناهار میآورند. میلی نداری اما بهتر است بخوری، خود ناهار خوردن هم بالاخره زمانی میبرد. به اندازه کافی وقت داری و میتوانی هر لقمه را دهها بار بجوی. اما حوصلهات سرمی رود و عصبی میشوی و ناهار را سریعتر میخوری. حالا اول گرفتاری است. باید زنگ بزنی تا بتوانی دقایقی بروی دستشویی. دعا میکنی نگهبان شریف باشد تا سرت غر نزند.
تازه ظهر است و تا شب کلی مانده. کاش مذهبی سفت و سختی بودی و دراین فرصت هزاران رکعت نماز میخواندی. قران را برمی داری و بیهدف شروع میکنی به خواندن. با این وقتی که تو داری دهها بار میتوانی قران را دوره کنی. فکری به ذهنت میرسد ترجمه فارسی خواندن راحتتر است.
میروی سراغ مفاتیح. قبلیها برایت علامت گذاری کردهاند. چندین دعای استخلاص دارد. هرچه میخوانی فایدهای ندارد و هنوز عصر هم نشده است. صدای گریه میآید. از سلولهای بغل نیست. یک نفر داد میزند و دیگری گریه میکند. کمک میخواهد. گویا زیر کتکها خود را در حال مرگ دیده است. صدای گریه و داد و بیداد بیشتر میشود. گویا آمدهاند. صبح شیفت اداری بودهاند و حال آمدهاند اضافه کاری بگیرند.
بند ۲۴۰ خوبیش این بود که از این خبرها نبود. سکوتش مانند قبری بود که میبلعیدت. قبری که البته گویا بوی دستشویی داخل آن تنها نشانه زندگی است. دراز که میکشیدی پایت از موکت بیرون میزد. دیوارها به قدری نزدیک بود که میتوانستی جنگولک بازیهای دوران کودکی را اجرا کنی. پایت را به یک دیوار بچسبانی، سرت را زمین بگذاری و تلاش کنی با دست دیوار رو به رو را لمس کنی. تنها صدای رفت و آمد ماشینها بود که سکوت قبرستانی را به هم میریخت.
سرو صدا کمتر میشود. هنوز بعضی ماندهاند و کارشان تمام نشده است. شب هم قصد آمدن ندارد. هوا روشن است که شام میآورند. شام را که میخوری باز هم هوا روشن است. دیگر هیچ چیز جدیدی به ذهنت نمیرسد. هر چه خاطره داشتهای مرور کردهای. دیگر حوصله دور زدن هم نداری مگر در دو، سه متر چقدر میشود دور زد. آروز میکنی کاش بازجویی داشتی. نه آروزی خوبی نیست. هر چند بعد بازجویی و کتکهایش بدنت این قدر به هم میریخت که یک هفته هم میتوانستی بخوابی.
شب میرسد. کمی سر و صدا از سلولهای بغل برای دقایقی مشغولت میکند. صدای تلویزیون نگهبانها هم میآید. گوشت را تیز میکنی شاید صدایی بشنوی و مشغول شوی. کاش لااقل کلی شعر حفظ بودی. هر چه شعر بلدی میخوانی و تمام میشود. کاش حوصله نگهبانها را داشتی و مانند بعضی میتوانستی دقایقی با انها صحبت کنی. تو که حوصله تحمل هیچ آدمی را نداشتی آرزو میکنی کسی بود که چند دقیقهای با او حرف میزدی یا حداقل او میخوابید و تو صدای نفسهایش را میشنیدی.
تعدادی مورچه را میبینی که دور قندهایت جمع شدهاند. به سبک بیرون هول میشوی و میخواهی پخششان کنی. پا نشده آرام میگیری و به خود میگویی بگذار زندگیشان را بکنند، کاری به تو ندارند.
شب شده است و باز هم نمیتوانی بخوابی. همه کارها را یکبار دیگر انجام میدهی. آرزو میکنی بتوانی بخوابی و دیگر بیدار نشوی. قلبت درد می کند. دکتر بند گفته است چیزی نیست استرس است. قلبت به اصطلاح تیر میکشد. دوست داری سوزنی داشته باشی و بکنی در قلبت شاید آرام بگیرد. دوست داری این قلب بیخیال شود و بایستد.
این همه دیدهای و شنیدهای که فلانی ناگهان سکته کرده. چرا تو سکته نکنی. حداقل برای تو که جرات خودکشی را نداری این بهترین آرزو است. کاش بازجو ناشی بود و به جایی ضربه میزد که نمیشد کاری کرد و از دست میرفتی.
شب از نیمه گذشته خوابت نمیبرد اما کمی چشمهایت سنگین شده. باز هم آرزو میکنی که صبحی درکار نباشد. صدای چرخ صبحانه میآید. چشمانت را بازمی کنی. نمیدانی کی خوابت برده. یک روز دیگر شروع شده و تو هنوز زندهای. بلند میشوی و صد بار خودت را نفرین میکنی برای زنده بودنت.
--------------------------------------------------------------------------------
احسان مهرابی روزنامهنگار است و در سال ۱۳۸۸ و پس از انتخابات ریاست جمهوری بازداشت شد و یک سال در زندان بود . او ۶۴ روز از دوران زندان خود را در سلولهای انفرادی ۲۴۰ و ۲۰۹ زندان اوین گذراند.
جنسش همان است که سالها درآن زندگی کردهای. چهار دیواری اما برخلاف قبلیها اختیاری نیست. درش هم فرق دارد و توی ذوق میزند.
تا یکی دو روزی راحت میتوانی بخوابی. خصوصا اگر در بیرون مشغله داشتی و مشکل وقت برای خوابیدن. کم کم خواب، حرامت میشود. دو دقیقه میخوابی و اندازه ۱۰ سال خواب میبینی.
رَبّ و رُبّت را هم در خواب میبینی. کسانی که ۱۰ سال است اسمشان هم یادت رفته. از همسایه شهرستانتان که زن جدید گرفته بود تا هم دانشگاهیت که تصادف کرد و فوت شد.
نه فایده ندارد باید یک جور خودت را خسته کنی تا بخوابی و گرنه هجوم فکرهای مختلف دیوانهات میکند. یاد شوخی دوستان با زندانیان تازه آزاد شده میافتی. زندان نمیکشد...خل میکند. از ترس خل شدن پا میشوی.
شنیدهای که باید راه رفت. هی راه میروی و دور خودت میچرخی. حوصلهات سر میرود. کاش دورهایت را میشمردی تا حساب دستت باشد و فردا بیشترش کنی.
ناهار میآورند. میلی نداری اما بهتر است بخوری، خود ناهار خوردن هم بالاخره زمانی میبرد. به اندازه کافی وقت داری و میتوانی هر لقمه را دهها بار بجوی. اما حوصلهات سرمی رود و عصبی میشوی و ناهار را سریعتر میخوری. حالا اول گرفتاری است. باید زنگ بزنی تا بتوانی دقایقی بروی دستشویی. دعا میکنی نگهبان شریف باشد تا سرت غر نزند.
تازه ظهر است و تا شب کلی مانده. کاش مذهبی سفت و سختی بودی و دراین فرصت هزاران رکعت نماز میخواندی. قران را برمی داری و بیهدف شروع میکنی به خواندن. با این وقتی که تو داری دهها بار میتوانی قران را دوره کنی. فکری به ذهنت میرسد ترجمه فارسی خواندن راحتتر است.
میروی سراغ مفاتیح. قبلیها برایت علامت گذاری کردهاند. چندین دعای استخلاص دارد. هرچه میخوانی فایدهای ندارد و هنوز عصر هم نشده است. صدای گریه میآید. از سلولهای بغل نیست. یک نفر داد میزند و دیگری گریه میکند. کمک میخواهد. گویا زیر کتکها خود را در حال مرگ دیده است. صدای گریه و داد و بیداد بیشتر میشود. گویا آمدهاند. صبح شیفت اداری بودهاند و حال آمدهاند اضافه کاری بگیرند.
بند ۲۴۰ خوبیش این بود که از این خبرها نبود. سکوتش مانند قبری بود که میبلعیدت. قبری که البته گویا بوی دستشویی داخل آن تنها نشانه زندگی است. دراز که میکشیدی پایت از موکت بیرون میزد. دیوارها به قدری نزدیک بود که میتوانستی جنگولک بازیهای دوران کودکی را اجرا کنی. پایت را به یک دیوار بچسبانی، سرت را زمین بگذاری و تلاش کنی با دست دیوار رو به رو را لمس کنی. تنها صدای رفت و آمد ماشینها بود که سکوت قبرستانی را به هم میریخت.
سرو صدا کمتر میشود. هنوز بعضی ماندهاند و کارشان تمام نشده است. شب هم قصد آمدن ندارد. هوا روشن است که شام میآورند. شام را که میخوری باز هم هوا روشن است. دیگر هیچ چیز جدیدی به ذهنت نمیرسد. هر چه خاطره داشتهای مرور کردهای. دیگر حوصله دور زدن هم نداری مگر در دو، سه متر چقدر میشود دور زد. آروز میکنی کاش بازجویی داشتی. نه آروزی خوبی نیست. هر چند بعد بازجویی و کتکهایش بدنت این قدر به هم میریخت که یک هفته هم میتوانستی بخوابی.
شب میرسد. کمی سر و صدا از سلولهای بغل برای دقایقی مشغولت میکند. صدای تلویزیون نگهبانها هم میآید. گوشت را تیز میکنی شاید صدایی بشنوی و مشغول شوی. کاش لااقل کلی شعر حفظ بودی. هر چه شعر بلدی میخوانی و تمام میشود. کاش حوصله نگهبانها را داشتی و مانند بعضی میتوانستی دقایقی با انها صحبت کنی. تو که حوصله تحمل هیچ آدمی را نداشتی آرزو میکنی کسی بود که چند دقیقهای با او حرف میزدی یا حداقل او میخوابید و تو صدای نفسهایش را میشنیدی.
تعدادی مورچه را میبینی که دور قندهایت جمع شدهاند. به سبک بیرون هول میشوی و میخواهی پخششان کنی. پا نشده آرام میگیری و به خود میگویی بگذار زندگیشان را بکنند، کاری به تو ندارند.
شب شده است و باز هم نمیتوانی بخوابی. همه کارها را یکبار دیگر انجام میدهی. آرزو میکنی بتوانی بخوابی و دیگر بیدار نشوی. قلبت درد می کند. دکتر بند گفته است چیزی نیست استرس است. قلبت به اصطلاح تیر میکشد. دوست داری سوزنی داشته باشی و بکنی در قلبت شاید آرام بگیرد. دوست داری این قلب بیخیال شود و بایستد.
این همه دیدهای و شنیدهای که فلانی ناگهان سکته کرده. چرا تو سکته نکنی. حداقل برای تو که جرات خودکشی را نداری این بهترین آرزو است. کاش بازجو ناشی بود و به جایی ضربه میزد که نمیشد کاری کرد و از دست میرفتی.
شب از نیمه گذشته خوابت نمیبرد اما کمی چشمهایت سنگین شده. باز هم آرزو میکنی که صبحی درکار نباشد. صدای چرخ صبحانه میآید. چشمانت را بازمی کنی. نمیدانی کی خوابت برده. یک روز دیگر شروع شده و تو هنوز زندهای. بلند میشوی و صد بار خودت را نفرین میکنی برای زنده بودنت.
--------------------------------------------------------------------------------
احسان مهرابی روزنامهنگار است و در سال ۱۳۸۸ و پس از انتخابات ریاست جمهوری بازداشت شد و یک سال در زندان بود . او ۶۴ روز از دوران زندان خود را در سلولهای انفرادی ۲۴۰ و ۲۰۹ زندان اوین گذراند.