لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳ تهران ۲۰:۳۰

خشونت سلول انفرادی


اولین جلسهٔ محاکمه‌ام بود؛ در شعبه ۱۳ دادگاه انقلاب به ریاست مردی به نام قاضی سادات. جلسه هنوز رسمی نشده بود. قاضی سادات داشت پرونده‌ام را ورق می‌زد، انگار که اولین بار است آن را می‌بیند.

البته پرونده هم که نه، انباشت‌‌ همان برگه‌های «النجاه فی الصدق» که در بازجویی‌های دورهٔ انفرادی «باید» زیر هر کدامشان حتما بنویسی «مطالب فوق را در صحت سلامت جسمی و روحی تأیید می‌کنم» و اثر انگشت هم جای امضا زیرش بگذاری.

پرونده ۴۲۰ صفحه بود و بیشتر از سه چهارم آن را خودم نوشته بودم در بازجویی‌ها. پرونده‌ای علیه خودم. کسی که در صحت سلامت جسمی و روحی باشد چیزی در حدود ۳۵۰ برگ از یک پرونده را که قرار است علیه‌اش باشد، می‌نویسد؟ این سؤال‌ در ذهن‌ام چرخید و یادداشت کردم که در دفاعیات بگویم.

جلسه شبیه محاکمه هم آن‌چنان نبود. دو نفر که «کار‌شناس پرونده ‌و نمایندهٔ دادستان» معرفی شده بودند، در ردیف دوم پشت سر من و وکیل‌ام نشسته بودند. مثل شب‌های بازجویی که بازجو‌ها پشت سر می‌ایستادند و من روی یک صندلی رو به دیوار می‌نشستم.
تنها تفاوت انگار این‌جا بود که به جای دیوار رو به قاضی نشسته باشم. یکیشان را می‌شناختم. یکی از چهار نفری بود که برای بازداشت‌ام به خانه آمده بود. در بسیاری از شب‌های بازجویی هم حضور داشت. از روی صدای‌اش می‌فهمیدم. آن یکی را اما نه، صدای‌اش هم آشنا نمی‌نمود.

مقدمات دادگاه که طی شد، قاضی سادات سر از پرونده برگرفت و سری به افسوس تکان داد و پرسید: این‌ها را تو نوشته‌ای؟ به تندی پرسیدم که کدامشان را؟ برگه‌های پرونده را یا مطالب وبلاگ را؟ وکیل‌ام آقای شامی سری تکان داد که آرام‌تر.
قبل از دادگاه توصیه کرده بود جوری صحبت نکنم که رو در روی قاضی قرار بگیریم.

قاضی تلخ و خشن پرسید که چه فرقی می‌کند؟ گفتم فرق‌اش این است که مطالب وبلاگ‌ام را در صحت سلامت جسمی و عقلی نوشته‌ام آن هم در اتاق‌ام، اما مطالب پرونده را در کمال آْسیب‌های جسمی و روحی و زمانی که در سلول انفرادی بازداشت بودم نوشته‌ام. تفاوت‌اش همین امضا و اثر انگشتی است که پای یکی هست و پای آن یکی نیست.

قاضی سادات مانند بیشتر همکاران‌اش بیگانه نبود با چنین سخنانی و انگار که جواب از پیش در آستین داشته باشد، پرسید یعنی مطالبی که در حضور بازپرس پرونده نوشته‌ای قبول نداری؟
پاسخ دادم که هرگز مطلبی را در حضور بازپرس ننوشته‌ام و تمام این نوشته‌ها مربوط به شب‌هایی است که در زندان اوین شکنجه می‌شدم.

بی‌حوصله و طوری که زود‌تر از این قضیه رد شود، پرسید: مدرکی داری نشان بدهی شکنجه شدی؟ جایی از بدنت مثلاً؟ پزشکی قانونی تأیید کرده؟ چه‌گونه ثابت می‌کنی؟

هفت ماه از زمانی که در انفرادی بودم گذشته بود، زخم دهان‌ام که از سیلی‌ها و مشت‌ها بود، خوب شده بود. کبودی‌های بدن‌ام به رسم طبیعت پاک شده بود، طعم و بوی آن شب که کثافت آورده بودند، در کار نبود، شوک، که لحظه‌ای آمده و رفته بود و... آن‌جا تنها آن‌ها بودند و من. تنها چیزی که ماند بوده، زخم روح بود که حتی حالا و بعد از هفت - هشت سال مانده است، اما نمی‌شد نشان‌اش داد. نه دیدنی است و نه لمس کردن؛ زخمی که انفرادی بر جای گذاشته و می‌گذارد.

آن دادگاه در طول و ارادهٔ‌‌ همان سلول انفرادی برگزار شده بود، دلیلی نداشت خوش‌بین بودنم برای بستن طرفی از آن،‌‌ همان هم بود دفاعایت و اعتراض‌های من و وکیل‌ام برای آن ۴۲۰ صفحه پرونده ره به جایی نبرد. البته ناگفته هم نماند که به استناد صفحات ۴۲۱ و ۴۲۲ به دو سال زندان محکوم شدم!

سلول انفرادی تجربهٔ مشترک با کیفیت مختلف و در ‌‌نهایت نتیجهٔ مشترک بین زندانیان سیاسی است.

سلول کوچیک و بی‌نور، شب‌های شکنجهٔ بازجویی، چشم‌بند همیشه همراه زندانی و... همه از تجربه‌های مشترک با کیفیت‌های متفاوت بین زندانیان سیاسی است، اما آن نتیجه‌ای که جدا از حکم‌های سبک و سنگین بعد از دوران بازداشت در سلول انفرادی نصیب هر کدام از زندانیان سیاسی می‌شود، یک مسئلهٔ مشترک است که برای همیشه در زندانی می‌ماند؛ زخم‌های خوب نشدنی روحی.

سلول انفرادی همیشه در یاد و خاطر زندانی می‌ماند. مانند سنگ قبر یادواره‌ای می‌شود در ذهن و یاد کسی که چنین دورانی را تحمل کرده است.

خواسته و ناخواسته زندانی هر بار سراغی از این مزار می‌گیرد. انگار که چیز عزیزی در درون‌اش مرده باشد و هر بار بخواهد با رفتن بر سر این مزار آرامشی بگیرد. این زخم‌ها از کجا می‌آید؟ چرا می‌ماند؟ چرا گذر ماه‌ها و سال‌ها این زخم‌ها هم‌چنان تازه روح را تیغ می‌زند؟

انفرادی خود یک خشونت است، حتی بدون خشونت شکنجه‌های جسمی و روحی شب‌های بازجویی.
از‌‌ همان لحظهٔ ابتدای انفرادی این خشونت در اشکال مختلف ظاهر می‌شود و تا انتهای دوران انفرادی می‌ماند و مدام عمیق‌تر می‌شود. زیستن در میان دیوارهای بسته‌یی که هر روز احساس می‌کنی به هم نزدیک‌تر می‌شوند و می‌خواهند تو را در آن فضای کوچک و بسته خورد کنند، تحملی عظیم می‌خواهد.

التهاب و دلهره‌ها از ندانسته‌ها و اینکه چه پیش می‌آید و نمی‌آید یا‌‌ همان قرار گرفتن در یک ایزولهٔ خبری چنان سنگین می‌شود که دیگر همه چیز شبیه اوهام و خیال می‌شود و هر چه بیشتر بشود عمیق‌تر روح را می‌آزارد. آن‌قدر که حتا فکر و خیال کردن در سلول انفرادی خود یک درد می‌شود، دردی که پریشان و بی‌قرار می‌کند.

تصور این‌که به جایی می‌رسی که دیگر نمی‌توانی حتی فکر کنی، دست کم برای من یکی از تلخ‌ترین تجربه‌های انفرادی بوده و هست.
فکر کردن به گذشته و آینده که برای هر انسانی طبیعی است، در آن ۸۸ روز تبدیل به یک شکنجهٔ عظیم شده بود. فکر کردن به هر مسئله‌ای شلاقی بود که انگار از درون نواخته می‌شود.

انفرادی ذهن را خالی می‌کند، یکی از دلایل نگه داشتن زندانی در شرایط انفرادی همین است که ذهن خالی شود. خالی شود تا بازجو بتواند آن‌چه را که می‌خواهد به دست بیاورد و آن‌چه را که می‌خواهد تحمیل کند.

اما جدای از آن‌چه بازجو می‌خواهد و نمی‌خواهد؛ این خالی شدن ذهن یک شکنجه و یک خشونت روحی تمام عیار است که به زندانی تحمیل می‌شود.

شبی از شب‌ها یکی از بازجویان بی‌پرده اعتراف کرد که به نظر من شما‌ها را نباید بازداشت کرد و این‌جا آورد. یا نباید کاری به کاری شما داشت، یا باید کشتتان. شما از این‌جا که بیرون بروید، بد‌تر می‌کنید، چون یادتان نمی‌رود این‌جا کجا بود.

درست می‌گفت؛ سلول انفرادی هیچ‌گاه از یاد من نرفت، مثل تمام زندانیانی که هرگز یادشان نرفته و نخواهد رفت. خشونت سلول انفرادی می‌ماند. پشت آن در آهنی و میان آن سلول دنیا کوچک می‌شود، به کوچکی‌‌ همان سلول، آن‌قدر که چهار‌گوشه‌اش را می‌بینی و تا هر کدام‌اش دو قدم و حتا کمتر، بیشتر فاصله نداری. بی آنکه تصمیم بگیری یک گوشه ‌از‌‌ همان چهارگوشهٔ ممکن را انتخاب می‌کنی و دیوار همیشه سرد سلول تکیه‌گاه‌ات می‌شود.

در این دنیای همیشه کوچک همیشه کلنجار میان خود و خودت برقرار است. کلنجار برای سپری کردن لحظه‌ها، کلنجار برای وسایل و امکاناتی که نداری، کلنجار برای دانستنِ ندانسته‌هایی که راهی برای دانستن‌اش نداری، کلنجار با پنجرهٔ کوچک بالای سلول برای این ‌که مدام ساعتی را که نمی‌دانی حدس بزنی، تا روزی شب شود و شبی صبح، کلنجار با نظم بی‌بدیل نانوشته در سلول برای گذران وقت‌هایی که نمی‌گذارد. کلنجار با ساعت‌هایی که انگار مدام در یک زمان ایستاده‌اند، کلنجار با این که چرا آزاد نیستی و چرا آزاد نمی‌شوی و...
این آخری از همه سهمگین‌تر است. در این میان، تمام این کلنجار‌ها بی‌آنکه بدانی خراشی بر روح و روان‌ات می‌کشند، که هر کدام‌اش می‌ماند.

وقتی این مشکلات روحی با آن‌چه که در شب‌های بازجویی می‌گذرد، آمیخته می‌شود، خشونت عریان انفرادی در برابر روی‌ات قرار می‌گیرد که به تمام احساس‌اش می‌کنی. اما این خشونت عریان برای زندانی، برای دیگران پنهان است.

خارج از زندان، سلول انفرادی تعریفی هولناک اما غیرقابل وصف از جایی است که شنونده درکی از آن ندارد.

در واقع خشونت عریان انفرادی برای زندانی، مساله‌ای پنهان برای آن‌ها است که بیرون از آن‌اند. برای همین بود که قاضی دادگاه (گرچه خشونت انفرادی برای او پنهان نیست) می‌خواهد که مدرکی نشان‌اش بدهی، یا در سطحی بالا‌تر، مقامات دولتی و حکومتی و قضایی به انکار آن دست می‌زنند، چرا که زخم‌های روحی حاصل از این خشونت را نمی‌توان به کسی نشان داد.

-----------------------------------------------------------------------------
مجتبی سمیع‌نژاد، وبلاگ نویس و دانشجوی روزنامه نگاری بود که در سال ۸۳ به زندان افتاد و ۲۱ ماه در زندان بود. او ۸۸ روز از این مدت را در سلول انفرادی گذراند.

در همین زمینه

XS
SM
MD
LG