آنجا ایستاده، بالا بلندتر از همه و نگاهش تا دوردستها میرود. این مجسمهی مارتین لوتر کینگ و بنای یادبودی که برای او کنار رودخانه پوتوماک در واشنگتن ساختهاند چه چیزی دارد که با ما بگوید؟ اسم بنا را سنگ یا صخره امید گذاشتهاند، اشاره به واقعیتی که سخت و متصلب مینماید، اما این سنگ خارا شکافته شده و از دل آن یک راه پدیدار گشته است.
پنجاه سال قبل، ۴ آوریل ۱۹۶۸، مارتین لوتر کینگ ترور شد، اما تا همان زمان هم جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان آمریکا را از مسیرهای دشوار و ناممکنی عبور داده بود. امروز (۱۵ ژانویه) سالگرد تولد اوست و همهی آمریکا تعطیل است، یک روز سرد در واشنگتن، هفت درجه زیر صفر. مارتین لوتر کینگ گرهی در ابروانش انداخته، انگار که ذهنش هنوز مشغول است و از آن بلندا، جهان را نظاره میکند. روزگار غریبی داریم پر از شر و تباهی. از این همه چگونه گذر کنیم؟
این بار هم سراغ رامین جهانبگلو رفتم. میدانستم که دارد کتابی درباره مارتین لوتر کینگ مینویسد. ادامه منطقی کارهایش است که بر جنبشهای مبارزه برای حقوق مدنی تمرکز دارد. بگذارید از رویاهای مارتین لوتر کینگ بگوییم و بشنویم، رویاهایی که هنوز میتوان به آن دل بست و عزم راههای ناپیموده را کرد.
***
بیش از نیم قرن پیش مارتین لوتر کینگ از «انقلاب ارزشها» سخن گفت و با سخنرانیهای پرشور خود دهها میلیون نفر در ایالات متحده را به حرکت واداشت. پیروزی جنبش مدنی سیاهپوستان آمریکا در دهه ۱۹۶۰ یک الگوست. اما امروز چه چیزی از آن حرکت باقی مانده است؟
ما وقتی به مارتین لوتر کینگ بازمیگردیم و تجربیات او در پنجاه شصت سال گذشته را مرور میکنیم، میبینیم که او چه از نظر اندیشه و چه از نظر رهبری اخلاقی، هنوز خیلی امروزی است. وقایعی هم که این روزها در گوشه و کنار آمریکا رخ میدهد، مثل وقایع شارلوتزویل و جکسونویل، گویای این است که مفاهیمی مثل عدالت اجتماعی، مبارزه علیه تبعیض نژادی، مبارزه علیه فقر و دستیابی به برابری، همچنان زنده هستند. درست است که نسل جوان تصور میکند اینها آرمانهایی بوده که سوسیالیسم، مارکسیسم، آنارشیسم و بسیاری ایدئولوژیهای دیگر در قرون نوزدهم و بیستم درباره آن صحبت میکردند و اکنون دیگر محلی ندارند، اما چون امروزه ما رهبران اخلاقی در جهان نداریم و از طرفی مسائلمان نیز حل نشده مانده و همیشگیست، از جمله مسئله برابری اجتماعی، پس مجبوریم به گذشته بازگردیم و نگاه جدیدی به متفکران و عملگرایانی چون مارتین لوتر کینگ داشته باشیم. اساسا از نظر من مارتین لوتر کینگ مهمترین آمریکایی قرن بیستم است و حتی شاید یکی از مهمترین چهرههای تاریخ آمریکا باشد در کنار آدمهایی مثل آبراهام لینکلن و توماس جفرسون. اما آنچه مسلم مینماید این است که از مرگ لوتر کینگ تاکنون، یعنی از پنجاه سال قبل به این سو، هیچ رهبر سیاسی و روشنفکری در آمریکا نتوانسته جای او را در فضای عمومی پر بکند.
حتی اوباما هم نتوانست؟ چهرهای که تاریخساز بود و اولین رئیس جمهور سیاهپوست آمریکا لقب گرفت.
لوتر کینگ وقتی میگوید «رویایی دارم» مطلقا به این فکر نمیکند که مثلا یک جامعه بیطبقه توحیدی شکل بگیرد، بلکه میخواهد یک انقلاب ارزشی ایجاد بکند و آن رویای آمریکایی را به چالش بکشد، رویایی که برای بسیاری در ثروت و موفقیت فردی خلاصه شده. مسئله او دموکراتیزه کردن دموکراسی آمریکایی است.
نه، او که حتما نتوانست به این خاطر که اوباما هیچ گاه نخواست رهبر اخلاقی باشد و اصلا هم نمیتوانست. به نظرم جایزه نوبلی هم که به او دادند اشتباه بود. اوباما کاملا یک چهره سیاسی است با تمام اشکالاتی که سیاستمداران در جهان امروز دارند. آنها کسانی هستند که یک حرف میزنند، اما کار دیگری انجام میدهند. از این رو اوباما با لوتر کینگ تفاوتهای اساسی دارد اما باید به این نکته توجه داشت که اگر لوتر کینگی نبود اوبامایی هم نمیبود. اوباما ثمره زحمات و مبارزات فردی مثل لوترکینگ و سیاهان دیگری چون ملکوم ایکس است که در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ برای تساوی و حقوق مدنی سیاهان در آمریکا مبارزه کردند. نکته دیگری را هم باید اضافه کنم؛ لوتر کینگ یک چهره تاریخیست، یک چهره میانفرهنگی، متفکری که اندیشههایش پس از پنجاه سال هنوز تازگی دارد، اما اوباما در همین یک سالی که کاخ سفید را ترک کرده، دیگر آنقدرها مطرح نیست، چرا که متفکر نبوده. اوباما که درباره انقلاب ارزشی در آمریکا صحبت نمیکرده. او یک رئیس جمهور ساده بود مثل جان اف کندی در بهترین وجه آن. البته به نظرم اوباما در میان روسای جمهور اخیر آمریکا عقل سلیمتری داشته، اما برخی مواضعی که دارد او را از فردی مثل لوتر کینگ که طرفدار گاندی و مبارزه بدون خشونت است، جدا میکند. مهمترین آنها مسئله صلح است که میتوان گفت اوباما هم رئیس جمهوری جنگطلب بوده، اما مارتین لوتر کینگ مثل گاندی، مثل دالایی لاما و دزموند توتو چهره واقعی صلح بوده است.
خیلی وقتها که از مفاهیمی مثل عشق، برابری، عدالت اجتماعی و صلح میان ادیان حرف به میان میآید، همه چیز خیلی سانتیمانتالیسم جلوه میکند یا یکجور خیال و فریب که با آن واقعیت خشن زندگی و سرنوشت انسان آنقدرها همخوانی ندارد؛ حتی سرکوبگران هم این اصطلاحات را زیاد به کار میبرند. چندی پیش مقالهای خواندم درباره آن سخنرانی معروف «رویایی دارم» که نویسنده هشدار میداد امروز فقط یک بُعد از شخصیت مارتین لوتر کینگ برجسته میشود، رویاپردازی که صرفا از عشق و برابری صحبت میکند در حالی که مارتین لوتر کینگ اساسا چهره مبارزی بوده و انتقادات شدیدی را متوجه سیستم میکرده. پرسش این است که چگونه میتوان این مفاهیم متعالی ابزاری در دست سیستمهای سرکوبگر نشود که با استفاده از آنها بیعملی را ترویج کنند و خود بقای بیشتری داشته باشند؟
هر کسی که درباره عشق و دوستی و خشونتپرهیزی صحبت میکند الزاما نه آدم منفعلی است و نه از مبارزه شانه خالی میکند. تاریخ مبارزات آمریکای لاتین نمونههای جالبی در اختیارمان میگذارد. کشیشانی بودند مثل رومرو (Oscar Romero) که در این راه حتی کشته شدند یا چهرهای مثل گوتیرز (Gustavo Gutiérrez) را داریم که الهیات رهاییبخش را پایهگذاری کردند. آنها هم چون مسیحی هستند مانند لوتر کینگ از مفاهیم بنیانی مسیحیت از جمله عشق و رواداری صحبت میکنند، اما در عین حال مبارز هم بودهاند. لوتر کینگ اگر درباره این مبانی صحبت میکرد به مبارزه خود نیز ادامه میداد و به همین خاطر هم به قتل رسید. او وقتی میگوید «رویایی دارم» مطلقا به این فکر نمیکند که مثلا یک جامعه بیطبقه توحیدی شکل بگیرد، بلکه میخواهد یک انقلاب ارزشی ایجاد بکند و آن رویای آمریکایی را به چالش بکشد، رویایی که برای بسیاری در ثروت و موفقیت فردی خلاصه شده. خیلیها که میخواهند به آمریکا مهاجرت کنند میگویند که در آنجا ثروت هست و میتوان به رفاه دست یافت و موفق شد، نوعی از فردگرایی که آین رند (Ayn Rand) و طرفدارانش و دیگر مکاتب آمریکایی آن را ترویج میکنند. لوتر کینگ اما به ماجرا این گونه نگاه نمیکند، بلکه با این فردگرایی لذتجویانه آمریکایی مخالف است. وقتی هم که رویای خود را به عنوان رویای آمریکایی مطرح میکند، مسئله دموکراتیزه کردن دموکراسی آمریکایی را به میان میآورد که مسئلهای بسیار امروزی است و هیچ رئیس جمهوری در آمریکا چنین کاری نکرده، حتی کندی. رویای آمریکایی مارتین لوتر کینگ این نیست که یک روز بچههای سفید پوست و سیاه پوست را دست در دست هم ببیند که یک سرود مذهبی هم میخوانند، بلکه مسئله بزرگتر او این است که ارزشهای آمریکایی باید تغییر کند و البته این ارزشها هنوز تغییر نکرده چرا که افرادی مثل لوتر کینگ زنده نماندند و نتوانستند این راه را ادامه بدهند، اما ایدههایشان هنوز امروزیست و افراد میتوانند بر مبنای این ایدهها جامعه امروز آمریکا و شاید جهان را تغییر بدهند.
آیا تاکیدی که مارتین لوتر کینگ بر «انقلاب ارزشها» میکند، نافی انقلاب سیاسی و ساختاری است؟
نه، اصلا نافی آن نیست، اما باید بفهمیم که انقلاب سیاسی یعنی چی. مارتین لوتر کینگ با این که با مارکسیسم آشناست، طبیعتا مارکسیست نیست. با این حال شاید بتوان گفت که مارکس و هگل را خیلی بهتر از خود مارکسیستها فهمیده چرا که به قول خودش میخواهد این دیالکتیک هگل را به نوعی در جامعه آمریکا پیاده بکند و حتی زمینه یک انقلاب سیاسی را نیز فراهم آورد، اما این انقلاب سیاسی بدون خونریزی و بر مبنای انقلاب ارزشی است. چنین امری هیچ وقت در مارکسیسم نمیتواند مطرح بشود چرا که مارکسیستها معمولا ارزشها را روبنا میبینند در حالی که مسئله آنها زیربناست. اما برعکس برای مارتین لوتر کینگ مسئله ارزشها زیربنایی است. به این معنا که مثلا وقتی درباره فقر و بدبختی در میان سیاهپوستان صحبت میکنیم و دنبال راهکار میگردیم، ما باید جامعه را از زیر دچار تحول کنیم و بسازیم. این که یک رئیس جمهور سیاهپوست پیدا کنیم تا به کاخ سفید برود، مسائلمان را حل نمیکند. ما باید نگرشمان را نسبت به یکدیگر تغییر دهیم، نگرشی که سیاهان نسبت به سفیدپوستان دارند و سفیدپوستان نسبت به سیاهان؛ و باید به سوی جامعهای برویم که او آن را «جامعه مبتنی بر مهر و محبت» مینامد (Beloved community). جامعه «مبتنی بر مهر و محبت»، جامعهای است که همه در آن به حساب میآیند (Inclusive)، دگربودگی دیگری را میپذیرند و در آن تبعیض نیست. شاید خیلیها که این مطلب را میخوانند ندانند که لوتر کینگ حتی به مبارزات کارگری و مبارزه برای رفع تبعیض علیه لاتین تبارها هم توجه داشت بهطوری که دورهای با سزار چاوز که رهبر اسپانیایی زبانها در کارلیفرنیا بود ارتباط داشت و از او پشتیبانی میکرد. بنابراین، او جامعهای را در نظر دارد که میانفرهنگی، میاندینی و میانعقیدتیست و در چنین جامعهای است که میخواهد انقلاب سیاسی ایجاد کند، نه انقلاب سیاسی از جنس انقلاب فرانسه و روسیه که قدرت از بالا خود را بر جامعه تحمیل کند.
اما مارتین لوتر کینگ نماینده کل جنبش حقوق مدنی آمریکا نبوده و نمیتوانسته باشد. اتفاقا در کتابی که فعلا به نوشتن آن مشغول هستید و من شانسش را داشتم که قبل از انتشار نگاهی به برخی فصلهای آن بیندازم، دیدم بخشی را به مقایسه مارتین لوتر کینگ و ملکوم ایکس اختصاص دادهاید. ملکوم ایکس اساسا رویکرد دیگری به ماجرا داشت و طیف متفاوتی را در جنبش حقوق مدنی سیاهان آمریکا نمایندگی و رهبری میکرد. آیا دنیا همیشه به مارتین لوتر کینگ نیاز بیشتری داشته تا ملکوم ایکس؟
نه، اینطور نیست. من چرا در مورد ملکوم ایکس صحبت میکنم؟ من حتی آرای ملکوم ایکس را به دانشجویان حقوق درس میدهم، چون فکر میکنم او هم چهره مهمی در جنبش سیاهپوستان آمریکاست، با خودش صداقت دارد و میخواهد تغییراتی در جامعه به وجود بیاورد، گرچه به نسبت مارتین لوتر کینگ خیلی رادیکالتر. در واقع راهحلی که او پیشنهاد میکند، دقیقا راهحل فرانتس فانون است. اتفاقا ملکوم ایکس فرانتس فانون را هم خوانده. خیلی جالب است که اینجا میتوانیم مقایسهای بین فانون و گاندی داشته باشیم. مارتین لوتر کینگ خواننده گاندیست و ملکوم ایکس خواننده فرانتس فانون و «دوزخیان روی زمین». از یک طرف متفکری داریم که تحت تاثیر جنبشهای خشونتپرهیز و رهبران خشونتپرهیزی مثل گاندیست و اعتقاد دارد که در برابر خشونت سفیدپوستان نباید خشونت به کار برد و مسئله دفاع از خود نباید موجب آن شود که خود ما تبدیل بشویم به جلادان و قاتلان جدید. اما ملکوم ایکس درست عکس این فکر میکند و با تاثیری که هم از ریشههای اسلامی جنبش «امت اسلام» (Nation of Islam) گرفته و هم از فرانتس فانون، مسئله دفاع از خود را به این شکل مطرح میکند که اگر سفیدپوستها به ما حمله میکنند و ما را میکشند، ما هم باید به آنها حمله کنیم.
اما امروزه میبینیم که استراتژی افرادی مثل ملکوم ایکس نمیتواند تاثیرات مثبتی بر جهان داشته باشد. داعشیها را نگاه کنید! این که شما بگویید به نام اسلام میخواهم مردم را بکشم و این تنها راهیست که میتوانم قدرت را در دست بگیرم و در بهترین وجه آن، تساوی در جامعه برقرار کنم، مردم از شما روی برمیگردانند. دقیقا همین اتفاق هم درباره ملکوم ایکس افتاد. مارتین لوتر کینگ بعد از پنجاه سال هنوز امروزی و مطرح است و از دل جریانی که به وجود آورده، آدمی مثل اوباما بیرون میآید، اما اگر فرزندان فکری ملکوم ایکس طرفدار خشونت باشند، راه به جایی نمیبرند چرا که نمیشود آن خشونت را در جامعه به کار گرفت و با اقبال جامعه نیز مواجه شد. این کاریست که همین الان نئونازیها و کوکلسکلانها در آمریکا میکنند، اما جامعه ترجیح میدهد رهبران اخلاقی مانند لوتر کینگ داشته باشد که بتوانند این انقلاب ارزشی را به نتیجه برسانند.
جایی مارتین لوتر کینگ میگوید که نتوانسته با اندیشه فایدهگرایی بنتام، روشهای انقلابی مارکس و لنین، تئوری قرارداد اجتماعی هابز، بازگشت به طبیعت روسو و ابر انسان نیچه به اقناع ذهنی دست پیدا کند بلکه این مبارزه بدون خشونت گاندی بوده که او را مجدوب خود ساخته است. شاید آن وجه مذهبی شخصیت مارتین لوتر کینگ است که وی را مجذوب روش گاندی میکند، شباهتهایی که مسیحیت با آن دارد. اینطور نیست؟
بیشک این درست است. همان طور که میدانید مارتین لوتر کینگ چهرههایی مثل گاندی و هنری دیوید تورو (Henry David Thoreau) را که طرفدار نافرمانی مدنی است، خیلی زود کشف میکند، یعنی دورانی که در کالج مورهاوس (Morehouse College)و دانشکده کروزر (Crozer Seminary) الهیات میخواند، قبل از آن که به دانشگاه بوستون برود. مارتین لوتر کینگ این مسئله را قبول دارد که شاید گاندی حتی بیشتر از خیلی فقهای مسیحی مبانی و بحثهای مسیح را فهمیده. از این رو در اندیشه خود، مسیح و گاندی را به هم نزدیک میکند. خودش میگوید من فلسفه و مبانی فکریام را از آموزههای مسیح میگیرم و روششناسی خشونتپرهیزم را از گاندی. این دو به نوعی لوتر کینگ را ساختهاند، اما باید به این موضوع توجه کرد که لوتر کینگ در آثارش توجه خیلی زیادی به فلاسفه دارد، به نیچه اشاره میکند، به مارکس و هگل؛ روسو و هابز را خوانده، سقراط و افلاطون را میشناسد، طوری که شما فکر میکنید با یک مورخ فلسفه طرف هستید نه یک کشیش ساده؛ کسیست که چه برای موعظههایش و چه برای نوشتههای سیاسی خود از آثار و افکار این متفکران استفاده میکند. از همین روست که میتواند به اندیشه خود شکل بدهد. به گمانم اندیشه مارتین لوتر کینگ بیشتر از آن که الهیاتی باشد، فلسفیست و از فلسفه سیاسی نیرومندی هم بهره میبرد. میتوان گفت اندیشه او دو محور اصلی دارد. یکی مسئله عشق یا آگاپه است که آن را از اناجیل و موعظه مسیح در کوه میگیرد، و تفاوتی که بین آگاپه با عشق اروتیک یا دوستی برقرار میکند. مسئله دیگر نیز عدالت است و مارتین لوتر کینگ اساسا مبنای عدالتخواهی خود را بر این قرار داده که خداوند جهان را عادلانه آفریده و ما باید کوشش کنیم به سمت عدالت آفریده خداوند برویم.
در کتابتان دیدم به دو مفهومی که مارتین لوتر کینگ بر آن تاکید زیادی داشت، پرداختهاید و آن مفاهیم «خدای شخصی» (Personal God) و «شخصیگرایی» (Personalism) است که در آثار وی تکرار میشود. آن جمعگرایی و مبارزهای که ترویج میکند، چگونه با این مفاهیم پیوند میخورد؟
مارتین لوتر کینگ این مسئله را قبول دارد که شاید گاندی حتی بیشتر از خیلی فقهای مسیحی مبانی و بحثهای مسیح را فهمیده. از این رو در اندیشه خود، مسیح و گاندی را به هم نزدیک میکند. خودش میگوید من فلسفه و مبانی فکریام را از آموزههای مسیح میگیرم و روششناسی خشونتپرهیزم را از گاندی.
اگر جمعگرایی را به معنای تودهگرایی (Collectivism) بگیریم، مارتین لوتر کینگ با آن نسبتی ندارد، حتی با آن ابراز مخالفت هم میکند و البته اشاره او در آن زمان به کمونیسم شوروی است. مراد او از جمعگرایی بیشتر فضای عمومی و گستره همگانیست و این مسئله که افراد در این گستره همگانی چگونه با هم و با جهان اطرافشان در ارتباط قرار میگیرند. اینجا مسئله خدای شخصی و شخصیگرایی به میان میآید که لوتر کینگ آن را تحت تاثیر الهیات و مکتب شخصگرایی مطرح میکند. او از «خانه جهان» حرف میزند که نه فقط انسانها بلکه همه موجودات و نباتات در آن هستند، خانهای که خالقش خداوند است و در آن عدالت و عشق وجود دارد. ما انسانها هم نگهبانان آن هستیم و یک ارتباط شخصی با آن برقرار میکنیم، ارتباطی که تنها به صورت شخص درکش میکنیم. در حقیقت ما انسانها همدیگر را نیز باید به صورت شخص درک کنیم. لوتر کینگ اینجا خیلی کانتی فکر میکند، چون وقتی مسئله شخص مطرح میشود، مسئله اخلاق هم مطرح میشود. یعنی احترامی که به دیگران میگذاریم به این خاطر است که آنها را به عنوان شخص و یک انسان باکرامت در نظر میگیریم. این مسئله کرامت در اندیشه لوتر کینگ خیلی اهمیت دارد چرا که برخی سفیدپوستان آمریکایی میگویند که سیاهپوستان اصلا کرامت ندارند، بلکه مثل حیواناتند و ما باید آنها را بزنیم و بکشیم یا حقوقشان را پایمال کنیم. لوتر کینگ میخواهد این کرامت را به سیاهان بازگرداند و در عین حال نشان دهد جهانی که خداوند آفریده، جهانیست که در آن برای همه موجودات کرامت وجود دارد، جهانیست که در آن عدالت هم باید باشد.
بنابراین شما یک رابطه مثلثی دارید بین انسان و خداوند، بین انسانها و انسانها و بین انسان و موجودات دیگر.
آیا جای سورپرایز نیست که نیم قرن پس از پیروزی جنبش مدنی سیاهان آمریکا هنوز تفکراتی مثل سفیدبرترپنداری در این جامعه رواج داشته باشد؟ گرچه خیلی از اعضای جامعه آمریکایی هم این تفکر را پس میزنند، اما بیایید اوضاع و احوال امروز همه جهان را نگاه کنیم. گاهی آدم احساس میکند قرار نیست ما هیچ وقت به آن برابری نسبی و عدالت دست پیدا کنیم. حتی بشریت هر زمان امکان دارد به دوره بربریت خود بازگردد. نمونه این بربریت را امروز در سوریه شاهدیم و هر جا که «بهار عربی» بود یا در سرکوبهای امروز ایران.
دقیقا چون ما به داریم به آن بربریت بازمیگردیم، افرادی مثل مارتین لوتر کینگ امروزی محسوب میشوند و خواندن و درس دادن اندیشه آنها بسیار واجب است. یک مسئله مهم که لوتر کینگ در آن دوره نشان میدهد، این است که وقتی ما درباره عقلانیت حرف میزنیم، عقلانیت رنگ ندارد، کوررنگ است. عقلانیت فقط مال سفیدپوستان یا جهان اول نیست، بلکه برای جهان سوم و چهارم هم هست. بنابراین مسئله ما این نیست که یک مدل در جهان داریم و این مدل در غرب به وجود آمده و بقیه هم باید این مدل را بپذیرند و به نوعی کپی بکنند. مسئله اینجاست که عقلانیت و انسانگرایی میراث بشریست. آبشخورش تمام میراث جهانیست. از گیلگمش شروع میشود و تا امروز ادامه مییابد و همه جهان را هم دربرمیگیرد، از شرق گرفته تا غرب و شمال تا جنوب. لوتر کینگ میخواهد بگوید که نقطه حرکت ما این است و خداوند همه ما را برابر آفریده. حالا کسی مثل من که سکولار است و چنین اعتقادی ندارد میگوید که انسانها برابر به دنیا آمدهاند، یکی ممکن است در خانواده کارگری به دنیا آمده باشد و یکی در خانواده اشرافی و زندگی برای آن که در خانواده کارگری به دنیا آمده است میتواند به مراتب سختتر باشد. یا یکی در کانادا به دنیا بیاید و یکی در سوریه و دو تقدیر متفاوت داشته باشیم. اما یک جا هست که با وجود تمام این پیشفرضها، انسانها قدرت تغییر امور را دارند چنانکه این را هم نشان دادهاند. افرادی مثل لوتر کینگ با مبارزاتی که در آمریکا کردهاند نشان دادهاند که بدبختترین آدمها هم میتوانند به حقوق مدنی خود دست یابند. اگرچه اینجا یک اراده قوی لازم است، ارادهای که بر مبنای یک فکر سالم قرار گرفته و اگر با رهبری اخلاقی شخصیتی مثل مارتین لوتر کینگ همراه شود میتواند مسائل را تا حدی تغییر دهد، حالا هر چقدر هم این تغییر اندک باشد. طبیعتا انسانیت را به طور کامل نمیتوان تغییر داد و مسئله خیر و شر همیشه با انسان همراه است، اما آنچه میتوان تغییر داد قوه داوری انسان است چه درباره رویدادها، چه درباره فرهنگها و چه درباره خود انسانها. افرادی مثل لوتر کینگ به ما کمک میکنند که قوه داوریمان قدرتمند شود تا بتوانیم از ظهور دوباره کسانی چون استالین و هیتلر یا وقوع جنگهایی مثل دو جنگ جهانی تا جایی که ممکن است جلوگیری کنیم. ما به خاطر همین امر آثار آنها را همچنان میخوانیم و تدریس میکنیم.
پس آیا در این روزگار هنوز میتوان گفت که «رویایی دارم» و آن رویا را تعبیر کرد؟
بله، من فکر میکنم که انسانها بدون رویا نمیتوانند زندگی کنند و آنها با رویاهایشان است که به زندگی خود معنا میدهند. اگر در جهانی باشیم که انسانها دیگر هیچ رویایی نداشته باشند و همان چیزی را که هست قبول بکنند، دقیقا داستان «فارنهایت ۴۵۱» بردبری و فیلم معروف تروفو میشود، یعنی احتیاجی به خواندن کتاب ندارند، همه در برابر اکرانهای بزرگ تلویزیون مینشینند و به آنها گفته میشود که این رویای شماست و احتیاج به چیز دیگری ندارید. انسانها وقتی رویایی نداشته باشند، انتخابی هم ندارند و وقتی انتخابی نداشته باشند، فردیت خود را از دست میدهند و تبدیل به موجوداتی میشوند که نه میتوانند چیزی را خلق کنند و نه شهامت نافرمانی و اندیشیدن متفاوت خواهند داشت. اتفاقا فردی مثل لوتر کینگ نماینده این شهامت است، یعنی شهامت دگراندیشی. در جهانی که رویا نباشد دگراندیشی هم وجود نخواهد داشت و آزادی را همیشه دگراندیشان با خود به همراه میآورند.