سلام من کامبیز حسینی هستم و فکر میکنم که انسان است و عادتهای بدش. انسان است و اصلاً عادتهایش ملت. ماییم و تن دادن به آنچه هر روز بر ما آوار میشود و ولش کردهایم به امانش .
ماییم و تلاش مذبوحانه جهت سر فرو آوردن به آنچه زندگی روزمره نامیدهایم و روزمرگی. ماییم و ول کردهایم خودمان را به قلدری عادتهایمان که توان تغییر را از ما گرفته است.
ماییم و خواب آلودگی، کرختی، گریزان از راحتی روزانه و شتابان به سمت پتو و بالش پر قو. ماییم و نشکستن آنچه باید بشکنیم از عادتهای روزانهمان ولی توانمان نیست.
ماییم و در برابرمان نسخه پیچیده و فرسوده و گندیده و پژمردهای از خودمان. ماییم و در برابر ما از خویش میرود خویشتنمان روز به روز، شب به شب، حجله به حجله، در به در!
ٖماییم و، در برابر ما از خویش میرود این تختهبند تن که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت:
… و میبینیمش که از حفرههایی بیانتها پوشیده میشود.
چه کسی کفن را مچاله میکند؟ آنچه میگویند راست نیست.
اینجا نه کسی میخواند نه کسی به کنجی میگرید
نه مهمیزی زده میشود نه ماری وحشتزده میگریزد.
این جا دیگر خواستار چیزی نیستم. جز چشمانی به فراخی گشوده برای تماشای این تختهبند تن که امکان آرامیدنش نیست. اینجا خواهان ِ دیدار آنانی هستم که آوازی سخت دارند.کسانی که هَیون را رام میکنند و بر رودخانهها ظفر مییابند. آنان که استخوانهاشان به صدا درمیآید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق میخوانند.
خواستار ِ دیدار آنانم من، اینجا، رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.
شعر از لورکا/ ترجمه احمد شاملو