جمال هاج و واج داشت نگام می کرد. یک سکوتی برقرار شد و جمال یه دفعه گفت بیا حسینی! بیا من یه ذره پول دارم! بیا برو یه تیکه کالباس و چند تا نون و یه شونه تخم مرغ بگیر بیار بزنیم به بدن!
از خوشحالی جیغ زدم. پول را از دستش قاپیدم و با دمپایی و پیژامه زدم بیرون سمت سوپر محل!
روبهروی سوپر مارکت یه مطبوعاتی بود. بعد از اینکه خاتمی اومده بود و روزنامه های دوم خردادی راه افتاده بودند، همیشه یه چند نفر مفتخون داشتند جلوی باجه تیترها رو میخوندند!
رفتم توی سوپر! مارتادلا ! آب پرتقال! یه بسته لواش و یه بسته سیگار بهمن! در آخرین لحظه اما نظرم رو عوض کردم و گفتم به جای یه پاکت بهمن به همون اندازه پول یه پاکت بهمن بهم وینستون قرمز که گرونتر بود بده! ۵ نخ سیگار داد.
اومدم دم مطبوعاتیه و از دم فلهای ۵ تا روزنامه برداشتم. صبح امروز و خرداد و چند تا دیگه. رسیدم خونه روزنامهها رو گذاشتم روی میز و گشتم و صفحه فرهنگ و هنر رو از هر کدوم در آوردم و بقیه روزنامه رو پرت کردم یه گوشه و یا سفره کردم روی میز! کلاً اینجوری روزنامه میخوندم.
اصلاً حوصله سیاست رو هم نداشتم. سیاسی هم نبودم ولی نمیدونستم که تنها چند ساعت دیگه برای همیشه سیاسی میشم. یعنی سیاسیام میکنند. آن روز روز ۱۸ تیر ۱۳۷۸ بود!
این برنامه داستان آن روز من است!