علیرضا یه بار در یک اجرای «استند آپ» قرار بود قبل از من بره رو صحنه و نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه برنامه اجرا کنه.
من تو اتاق پشت صحنه نشسته بودم و داشتم از ترس میمردم. همیشه قبل از اینکه برم روی صحنه وحشت و ترس همه وجودم رو میگیره. از بچگی همین بود.
ساعت پشت صحنه خراب بود ولی من نمیدونستم! یه دفعه نگاه انداختم دیدم علیرضا نزدیک دو ساعت که روی صحنه است!
وقتی اومد پایین گفتم: مرد حسابی قرار بود ۴۵ دقیقه اجرا کنی یک ساعت و نیم اجرا کردی.
گفت: نه به جان تو سر ۴۵ دقیقه اومدم پایین!
گفتم: اینهاش و ساعت اتاق پشت صحنه رو بهش نشون دادم.
نگاه کرد و گفت: من واقعاً معذرت میخوام. جو گیر شدم!
به معنای واقعی کلمه ناراحت شده بود. نوبت من که شد یکی از کارکنان آنجا آمد و گفت: آقا بیا نوبت شماست! مردم با اجرای علیرضا خیلی حال کردند. مختصر و مفید تو ۴۵ دقیقه ترکوند!
گفتم: ۴۵ دقیقه؟ یک ساعت ونیم داشت روضه خوند! ملت خسته شدند دیگه! حالا من برم چه خاکی به سرم بریزم؟
گفت: نه آقا!
گفتم: ایناهاش! این ساعت!
گفت: اه! یادم رفت بگم اون ساعت خرابه!
برگشتم تو اتاق دیدم علیرضا ناراحت نشسته!
گفتم: علی غلط کردم! اون ساعت خرابه!
خندید و گفت می دونستم ولی نمیخواستم قبل از اجرات باهات کل کل کنم که با روحیه بری بالا!
بغلش کردم و گفتم: غلط کردم!
از ته دل خندید و گفت… بیا دادا .. بیا برات شهرام شب پره بگذارم حالت جا بیاد با روحیه بری بالا … در اتاق رو بست. خودم و خودش بودیم. تلفنش رو در آورد آهنگ رو گذاشت و شروع کرد با شب پره رقصیدن!
بلند بلند میخوند: دادا جون خرت رو بیار باقالی رو بار کنیم با هم! ... تا جایی که خرت میره بریم و فرار کنیم با هم …