مرگ خودخواستهٔ ابراهیم نبوی، که رفقایش او را «داور» صدا میکردند، هرچند برای آنهایی که خبرهای روزمرهٔ ایران را پیگیری میکنند خبری شوکهکننده است، اما اگر روند زندگی او را در نظر بگیریم، شاید چندان هم غیرمنتظره به حساب نیاید.
ابراهیم نبوی را میتوانیم پدر «طنزنویسی نوین ایران» بدانیم و از کنار نام او با الصاق چنین عنوان پرطمطراقی بگذریم، اما پیش و بیش از همه چیز، میتوان او را یک ایرانی اهل فرهنگ و هنرِ قربانی سرکوب فرهنگی در جمهوری اسلامی ایران دانست.
انسانهایی مثل نبوی، که از یک سو رندی و هوش و حساسیت بالایی دارند و در عین حال از قلمی جادویی و استعداد و خلاقیتی کمیاب برخوردارند، اگر شهروند یک کشور و جامعهٔ عادی و معمولی باشند، میتوانند جریانهای فرهنگی عمیقی ایجاد کنند و برای جامعهٔ خود گفتمانهای فرهنگی راهگشایی را پدید آورند.
اما ویژگی نظامهای سرکوبگر این است که چنین انسانهایی را از کار بیاندازند و آنان را چنان زیر آوار سنگین سرکوب و بازخواست و زندان و تبعید خرد کنند که گاهی کارکردشان در جامعه به چیزی کاملاً متفاوت تبدیل شود.
ابراهیم نبوی در دانشگاه شیراز جامعهشناسی میخواند که انقلاب بهمن ۵۷ به وقوع پیوست. آن زمان با افرادی چون عطاءالله مهاجرانی (وزیر ارشاد دولت خاتمی)، محسن کدیور (فقیه و اسلامپژوه)، مصطفی معین (وزیر علوم دولت خاتمی)، سیفالله داد (کارگردان و معاون سینمایی مهاجرانی در دولت خاتمی) و البته فردی چون مهدی کوچکزاده (نماینده مجلسی که این روزها به خاطر فحاشیاش به لسآنجلسیها دوباره نامش بر سر زبانها افتاده) همدوره بود.
با همین ترکیب و در خلال همین دوره، جنگ ایران و عراق آغاز میشود و نبوی تجربیات ناب و عجیبی را در آن دوران از سر میگذراند.
خودش در این زمینه مینویسد:
«در همان روزها جنگ به سرعت آمده بود و خبرهایی هم که میشنیدیم اصلاً خوب نبود. تقریباً برایمان مسجل بود که هیچکس جز مردم عادی برای دفاع از کشور نخواهد رفت. یک ماشین استیشن کهنه سورمهای گِل مالی شده برای استتار با بدبختی از جهاد سازندگی کش رفته بودند بچهها، و آماده شده بود؛ بچههای دانشگاه شش نفر شش نفر میرفتند و سه نفر سه نفر جسدشان برمیگشت. فرصت رفتن به جبهه تا مرگ بچههای دانشگاه گاهی به دو هفته هم نمیرسید. یک پوستر درست کرده بودیم که وسطش خالی بود و بالای آن نوشته بود: "من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه ومنهم من ینتظر"؛ که فارسی دری و معنی درستش این بود که هی بچهها میروند جبهه و هی کشته میشوند و دوباره عده دیگری میروند. (...) هنوز به دو ماه نرسیده بود که دیوار راهرو پر شد از عکس بچههایی که تا دو ماه قبل در همان راهرو راه میرفتند و حالا عکسشان بالای دیوار بود و خودشان توی قبر دراز کشیده بودند. بچههای خوبی بودند و یاد همه آنها که رفتند بخیر».
گذراندن این دوران و زیستن در دههٔ پرتلاطم و ترسناک شصت، طبیعتاً تأثیر بهسزایی در شخصیت ابراهیم نبوی داشت.
از این دوران تا دورهٔ همکاری او با مجلاتی مثل «سروش» و قلم زدنش در جمع مهمی از روزنامهنگاران مجله «گزارش فیلم» و بعد هم مدتی فعالیت در نشریه «گلآقا»ی کیومرث صابری با نام مستعار و کارهای جستهوگریختهٔ دیگر او تا اواسط دههٔ هفتاد راه زیادی در زندگی او نیست. در این برهه هنوز ظرفیت عجیب او در نگارش متون طنز متجلی نشده بود تا اینکه دوم خرداد ۷۶ اتفاق افتاد و فضای باز رسانهای بیسابقهٔ بعد از آن، در اوج حیرت، منجر به تولد یک ابراهیم نبوی دیگر شد؛ یک طنزنویس قهار، شجاع و خلاق که بهتنهایی توانست جریانی نو را در طنز نوشتاری ایران ایجاد کند.
نبوی در در آن دوران مثل یک تراکتور طناز فقط مینوشت. از این روزنامه به آن روزنامه میرفت، پشت میز تحریریه مینشست، یک دسته کاغذ کاهی جلوی خودش میگذاشت و وقتی شروع به نوشتن میکرد، یک نفس تا انتهای مطلب میرفت و با خطی خوش و بدون خط خوردگی، متلکهایش به سیاستمداران را در قالب پارودی (نقیضهسرایی) و دیگر قالبهای مدرن نوشتاری در ستونهای معروف طنزش میریخت و میگذشت.
کارهای نو میکرد، در حدی که روزنامهخوانهای ایرانی در آن روزهای احتمالاً بیتکرار، جلوی کیوسکهای روزنامهفروشی صف میکشیدند تا روزنامههایی مثل «جامعه»، «توس» و باقی روزنامههای موسوم به «زنجیرهای» را بخرند و شاید اول از همه، ستون نبوی را بیابند و حاصل تازهترین تراوشات طنازانهٔ ذهن خلاق او را بخوانند.
او در آن ستونها کارهای نو کم نکرد. ترانههای خوانندههای قدیمی و لسآنجلسی را بهانه میکرد و مسائل غامض سیاسی را در شعر آنها میریخت و خوانندههای آن روزنامهها را، که تا آن دوران چنین چیزهایی را ندیده بودند، غافلگیر و هیجانزده میکرد.
ابراهیم نبوی در آن دوران اوج بسیار پرکار بود. گاهی همزمان برای دو سه روزنامه ستون روزانه مینوشت و باز هم خوب مینوشت. اگر کسی یک پاراگراف مطلب طنز نوشته باشد، میتواند بفهمد که نوشتن دو سه ستون طنز سیاسی در روز چقدر کار سخت و طاقتفرسایی است، اما نبوی به معنای واقعی اینکاره بود.
تحصیلاتش در زمینه جامعهشناسی هم به او کمک میکرد که از قالبهای خشک و بیروح متون علوم انسانی استفاده کند و از آنها برای نوشتن طنز بهره ببرد.
در همان دوران، در جشنوارهٔ مطبوعات برنده شد و جایزهای که به او دادند، سفر حج عمره بود. جایی توضیح میدهد که وقتی جایزه را گرفت، اولین وسوسهاش این بود که جایزه را بفروشد و پولش را به زخمهای زندگیاش بزند اما در نهایت، در یک تصمیم نبویوار، به سفر حج رفت و به گمان من یکی از مهمترین کتابهایش در آن دوران، سفرنامهوارهای است که در پی آن سفر نوشت؛ کتابی با عنوان «سفر به خانهٔ آزادشده».
در آن کتاب و در آن فضا، تا جایی که میشد و میتوانست، شوخی کرد. با حاجیهای ایرانی شوخی کرد و ضمن اشاره به حالت خشوع و تضرع حاجیان کشورهای دیگر، در مورد ایرانیهای به حجرفته، چنین نوشت:
«احساسی بود که در هنگام خواندن زیارتنامه در آدمها دیدم و آن اینکه مردم مختلفی از جلو حرم میگذشتند یا زیارتنامه میخواندند یا مشغول به نماز بودند، چه عرب سعودی، چه پاکستانیها و هندیها و بنگلادشیها، چه افغانها و یمنیها و عربهای روستایی که به نظر بادیه نشین میآمدند، چه آنها که به نظر تاجیک یا ازبک میآمدند همه چهرهای پر احترام و در حال خشوع– بهترین واژهای که میتوانم بگویم– داشتند. چهرهای که به راحتی میشد اثر حضور در مدینه و مسجدالنبی را دید، این در همه بود جز ایرانیها، ایرانیهایی که انگار به تماشا آمده بودند، یا به خرید یا به مدرسه یا به جایی دیگر. فکر کردم چرا اینگونه؟ چرا آن احساس دینی و نه خود را به گریه زدن و یقه جر دادن و خود را به حرم آویختن، بلکه آن احساس ایمانی در ما نیست؟»
و در جایی دیگر از این کتاب، با محسنیاژهای، قاضی ترسناکِ آن روزهای دستگاه قضایی جمهوری اسلامی و رئیس این قوه در این روز و روزگار، شوخی تند و صریحی میکند.
در این بخش درخشان از کتابش دو فرشته را تصور میکند که دارند با هم حرف میزنند و یکی از آنها در این گفتوگو از اینکه باید گناهان رنگارنگ این همه حاجی را ببخشد گله میکند و آن یکی به او پاسخ میدهد: «محسنی اژهای هفتهٔ پیش اینجا بود و ما بخشیدیمش، اینها که دیگر سهلاند.» (نقل به مضمون)
این جسارتورزی در شوخی و مطایبه با مقامات نظام، بالأخره دامان نبوی را گرفت و او دو بار به زندان افتاد و در نهایت، همین فشارهای خردکنندهٔ دستگاه سرکوب و سانسور، در ابتدای سال ۱۳۸۲ او را وادار به مهاجرت از ایران کرد.
مردی که هیچ علاقهای به ترک وطن نداشت و فضای کشور در آن روزها او را وادار کرد بین ماندن و زندان و سانسور از یک سو، و سفری طولانی به دنیای آزاد از سوی دیگر، باید یکی را انتخاب میکرد. انتخاب او دومی بود: سفری بیپایان به دنیایی که دیگر اسمش ایران نبود و هیچگاه برایش طعم وطن نداشت و نیافت.
ابراهیم نبوی در بیرون از ایران هم کم کار نکرد. سالها نوشت. او نه تنها پدر طنز نوشتاری نوین ایران بود که حتی در زمانی که خیلی از ما نمیدانستیم استندآپ کمدی اصلاً چیست، در بیرون از ایران استندآپ کمدی اجرا میکرد.
در دوران جنبش سبز و اعتراضات بعد از انتخابات ۱۳۸۸، بسیار و به تعبیری، «بیش از حد» سیاسی شد و حتی به گواه بعضی به یک رهبر و گرادهندهٔ سیاسی تبدیل گشت و شاید همین نزدیکی بیش از حد او به این مقولات، در مشکلات بعدی که برایش پیش آمد بیتأثیر نبود.
او سالها در اروپا زندگی کرد و بعد از آمریکا سر در آورد و در تمام این دوران، بارها اعلام کرد که بیتاب برگشتن به ایران است. خودش در اینباره نوشته است:
«علت اینکه قصد بازگشت دارم این است که میخواهم به کارهای ماندگار و اساسیام از جمله تحقیقات ادبی دربارهٔ تاریخ طنز بپردازم، رمانها و داستانهای کوتاهم را منتشر کنم و در فضای فرهنگی داخل ایران زندگی کنم. این نعمت بزرگی است که صدای دور و برتان فارسی باشد. مشکل من این است که میخواهم در محیط زبان فارسی زندگی کنم. همان رنجهایی را که مردم میکشند، بکشم و در همان شادیهایی که از آن بهره میبرند، شریک باشم. مطمئنم در این هشت سال بلاهایی بر سر اقتصاد و جامعهٔ ایران آمده اما من و امثال من میتوانیم برای بهتر شدن اوضاع کمک کنیم. من دوست دارم در همان شهر دودآلود، با مردمانی که سریع عصبانی میشوند، با قیمتهای دائماً متغیر زندگی کنم.»
همین عشق به بازگشت و نفس کشیدن در هوای سرزمین مادری، گاهی او را به گرفتن مواضع عجیب سیاسی سوق داد. همسو با اصلاحطلبان داخل ایران، به همان اندازه که به ابراهیم رئیسی میتاخت و او را دست میانداخت، برای انتخاب مسعود پزشکیان تلاش کرد و حتی گفته میشود در مهمانی شام رئیسجمهور در نیویورک با تعدادی از ایرانیان شرکت کرد و باعث خشم افراد زیادی شد.
از او نقل میشود که همین اواخر گفته بود سودای بازگشت به ایران به حدی در او بالا زده است که اگر کسی در حاکمیت به او قول بدهد که در صورت بازگشت حکم زندانش از سه سال بیشتر نخواهد بود، به ایران باز میگردد.
نمیدانیم آیا کسی او را از این رؤیا ناامید کرده بود که تصمیم به پایان زندگیاش گرفت یا چیز دیگری، اما این را میدانیم که چند باری خودش هم در صفحه فیسبوکش نوشت که از بعضی اختلالات روانی رنج میبرد.
ابراهیم نبوی به طرز رشکبرانگیزی نویسندهٔ پرکاری بود و این یک خوششانسی بزرگ برای علاقمندان اوست، چون هزاران صفحه از نوشتههای او هنوز در قالب کتاب و مقاله و طنزنوشتههای پراکندهاش موجود است.
در سالهای اخیر هم میگفت که دارد دائرةالمعارف طنز ایران را از قرنهای پیشین تا امروز مینویسد و حتی سخاوتمندانه از طنزنویسهای جوانتر هم میخواست تا کارهایشان را برای او بفرستند تا در این مجموعهٔ حجیم نقلشان کند.
وقتی سرحال بود، روزی ۱۶-۱۷ ساعت مینوشت و مینوشت و از اینکار با تمام وجود لذت میبرد، اما به نظر میرسد حتی اکسیر نگارش هم نتوانست غم غربتنشینی و عزلت را از روح و روان او بزداید.
وقتی در پاییز سال ۱۳۹۷ علیرضا رضایی، دیگر طنزنویس پرطرفدار و خوشذوق ایرانی، فوت کرد، ابراهیم نبوی خبر مرگ علیرضا را تلخترین خبر زندگیاش خواند. حالا که او در این روزهای زمستانی با تصمیم خودش به علیرضا، رفیقش پیوسته، جامعهٔ طنز ایران احتمالاً با تمام وجود فقدان مردی را احساس میکند که بهجرئت میتوان گفت در میان طنزنویسان و طنازان ایرانیِ پس از خود شاگردان دیده و نادیده بسیار داشته است.
نبوی زیاد مینوشت، زیاد میخنداند و گاهی هم زیاد حرف میزد و در همین کثرت استفاده از کلمات طبیعتاً دردسرهای زیادی هم برای خودش درست کرد: گاهی در ایران و در تقابل با جمهوری اسلامی، گاهی هم در بیرون از ایران و در تضاد و تمایز با مخالفان سفتوسخت حکومتی که نه تنها علاقهٔ چندانی به بالیدن فرهنگ ایرانی و آدمهای اهل فرهنگ ندارد که با راندن و رماندن آنها، مسیر عادی پرورش و تبلور نبوغ و استعدادشان را به سنگلاخی صعبالعبور تبدیل میکند.
اگر به خودکشی فکر میکنید، با یک مشاور یا شماره ۱۹۸ در ایران و ۹۸۸ در آمریکا تماس بگیرید.