لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳ تهران ۱۴:۱۸

ما بیشتر از آن‌ که فکر کنیم چپ هستیم؛ به بهانه گذشت صد سال از انقلاب اکتبر 


طرحی که به مناسبت انقلاب ۱۳۵۷ همان سال در روزنامه کیهان منتشر شد
طرحی که به مناسبت انقلاب ۱۳۵۷ همان سال در روزنامه کیهان منتشر شد

اگر مفاهیم و آرمان‌های اساسی قرن بیستم را دموکراسی، ناسیونالیسم، تجدد و مواجهه با سنت بدانیم کارنامه چپ چه کمکی به پیشبرد این آرمان‌ها و تعمیق این مفاهیم در ایران کرده است؟ پاسخ من این است که چپ دموکراسی را به معنای خاص خود دنبال می‌کرده، با ناسیونالیسم و اندیشه ملی بیهوده جنگیده، تجدد را تا مرز ضدیت با تجدد توسعه داده و با سنت چونان اشیاء بیهوده‌ای که باید در اجاق سوزاند، برخورد کرده است.

مدت‌ها قبل از این که آمریکا محور دموکراسی سازی در ایران و کشورهای دیگر شود، روس‌ها اندیشه دموکراسی در سر پرورده‌اند و پیشگام دموکراسی سازی در کشورهای دیگر از جمله ایران بوده‌اند. نزدیک به ۱۰۰ سال پیش ترویانوسکی، نویسنده بلشویک، نوشت: «روسیه انقلابی دوست صمیمی و بی‌نظر ایران است که می‌تواند ایران را به دموکراسی رهنمون شود.» (غرب و شوروی، ص ۲۵). هدف البته آماده سازی ایران برای کمک به سیاست بزرگتر شوروی بود. او صادقانه نوشته بود: «هند هدف ماست و ایران جاده ما به سوی هند.» (همان، ص ۲۶)

در تحلیل‌های سیاسی و تاریخی معمولا گفته می‌شود که ایران در ۱۰۰ سال اخیر زیر نفوذ و هدایت انگلستان و آمریکا بوده است. کمتر کسی تاریخ معاصر ما را بر اساس نفوذ شوروی در فکر و فرهنگ سیاسی ایران تبیین کرده است. واقعیت اما این است که همسایگی با شوروی انقلابی به یک تعبیر تمام زندگی سیاسی ما را تغییر داده است. درست است که آمریکا و غرب چشم ما را پر می‌کرده و نسل‌های دهه ۴۰ شمسی به بعد بیشتر متوجه غرب بوده‌اند اما حتی همان‌ها از تاثیر اندیشه چپ برکنار نبوده‌اند و سایه سنگین شوروی در شمال مرزهای ایران زندگی همه ما را دستخوش موج‌های فکری و عملی کرده است.

اگر از این منظر نگاه کنیم باید بگوییم در واقع هر چه انقلاب اکتبر ریخت ایران جمع کرد! - یا مستقیم برای انقلاب یا به ترفند برای پرهیز از انقلاب. این پرهیز موفق نبود و آن دلدادگی نهایتا به انقلاب ختم شد، انقلابی که اصولا قرار بود نعل وارونه باشد و راه انقلاب سرخ را سد کند. قرار بود برای مهار موج کمونیسم روسی باشد ولی نهایتا دل به همان روسیه‌ای سپرد که برای مهارش به وجود آمده بود. اسلام انقلابی با کفر انقلابی در انقلابیگری اشتراک پیدا کرد.

شوروی سابق به روسیه امروز تبدیل شد و این رابطه نگسست سهل است استوارتر شد. کارآگهان می‌گویند آینده جمهوری اسلامی چه بسا در اختیار سرداری باشد که وابستگی به روسیه را چندان کند که عراق سوسیالیستی در دوره شاه کرده بود.

هر چه انقلاب اکتبر ریخت ایران جمع کرد! آن دلدادگی نهایتا به انقلاب ختم شد، انقلابی که اصولا قرار بود نعل وارونه باشد و راه انقلاب سرخ را سد کند. قرار بود برای مهار موج کمونیسم روسی باشد ولی نهایتا دل به همان روسیه‌ای سپرد که برای مهارش به وجود آمده بود. اسلام انقلابی با کفر انقلابی در انقلابیگری اشتراک پیدا کرد.

به این ترتیب، دیروز و امروز ما به همسایه شمالی، این برادر بزرگ، گره خورده و آینده هم گویا ادامه این روند است. در این یادداشت نمی‌خواهم تاریخ روابط ایران و همسایه شمالی را بررسی کنم. کاری است که باید کرد اما مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد بود. در عوض با اشاره به شماری از بزنگاه‌های تاریخی بیشتر بر ساختار فکری و گفتمانی رایج شده در ایران در دنباله‌روی از انقلابیون روسی خواهم پرداخت. سخنم البته در حد اشاره است و ناتمام، آنقدری که سرنخ‌هایی بدهد در حد یک یادداشت رسانه‌ای نه آکادمیک.

هیجان زیر و رو کردن همه چیز

در اوایل قرن بیستم، تحت تاثیر تحولات ناشی از انقلاب‌های صنعتی و علمی، گرایشی قدرتمند برای بریدن از گذشته به وجود آمده بود. در بخش بزرگی از این نهضت، یعنی قطع رابطه با سنت، چپ و راست با هم موافق بودند. گرچه چپ نهایتا عناصر تخریبی اندیشه مدرن را به صورت انقلابیگری توسعه داد و برای آن پلتفرمی ایجاد کرد که می‌توانست غیرمعقول را معقول جلوه دهد و یکی از دگماتیک‌ترین صورت‌های اندیشه مدرن را پرورش داد. هدف ساختن انسان نو بود و جامعه نو و در واقع زیر و رو کردن همه ارزش‌ها. این هدف خود را در چندین صورت نشان می‌داد:

نفی مذهب به طور کلی و نفی خدا به عنوان نماد سلطه قاهره قرون قدیم – رشد بی‌خدایی و خدایی کردن انسان و طبعا رهبران سیاسی؛

باور به این که علم می‌تواند جای مذهب را بگیرد و با تکیه بر علم هر نوع خرافه باطل می‌شود – نشستن علم بر کرسی حقیقت مطلق و پدید آمدن علم باوری از یک سو و ماشینی و مکانیکی دیدن جهان از سوی دیگر؛

نفوذ شگفت‌آور باور به تکامل انواع که خود به تنهایی باطل السحر آموزه‌های مذهبی و نوعی مبارزه با خدا و مذهب تلقی می‌شد – امری که برآمدن تکامل اجتماعی و باور به بقای اصلح را در پی آورد و بنیان بسیاری از کشتارها و بیرحمی‌ها شد؛

باور به این که انسان تازه‌ای به قدرت علم پدید آمده است یا پدیدآمدنی است و پرورش یافتن این ایده که باید به سوی آینده رفت و انسانی طراز نوین ساخت – برآمدن اندیشه ابرانسان و نژاد برتر و تحقیر هر کس که مادون انسان، عقبمانده و وحشی فرض می‌شد؛

برآمدن اندیشه‌های انقلابی که قرار بود همه چیز را زیر و رو و همه چیزهای نامتعارف را آزمایش کنند – و این به محق دیده شدن افراط به جای اعتدال ختم شد که مرکز اخلاق قدیم بود؛

مبارزه بی‌امان با هر چه رنگ سنت داشت و طرح و توطئه‌های فراوان برای قطع رابطه عمدی و آگاهانه و سریع مردم از آنچه آنها را به گذشته مشغول می‌دارد با هدف بردن همه به سوی آینده – نمونه‌اش تلاش برای تغییر خط به منظور نابودسازی آشنایی با سنت و آماده کردن خلق برای ایجاد رابطه قهری و سریع با دنیای جدید و آموزشهای نو؛

برآمدن و مسلط شدن اندیشه دولت رهایی‌بخش و متمرکز تا همه این ایده‌ها را اجرایی کند– غلبه «منافع» جمعی یا دولت بر سرنوشت و علایق فردی و شهروندان از یک سو و تکیه بر انبوه بی‌شکل یا همشکل خلق به جای فرد شاخص و صاحب اراده و چهره.

یکسان‌سازی و خشونت

این جریان‌ها، گفتمان‌ها و پدیده‌ها در کنار نوپدیدهای دیگری از این دست به چهره مردان و زنان پیشگام این دوران چهره‌ای قاطع و پرصلابت و مصمم و انقلابی و سرشار از یقین می‌بخشد. مجموعه این اندیشه‌ها در پرتکاپوترین سرزمین‌ها به برآمدن گروه‌های افراطی چپ و راست انجامید که وسوسه پرقدرتی برای انقلاب و تغییر همه جانبه جامعه و انسان داشتند.

مشی عمومی و مسلط همه این گروه‌ها یکسان‌سازی یا کنفورمیسم و از بین بردن تفاوت‌ها و تنوع‌های اجتماعی بود که مظهر آن لباس متحدالشکل است در چین و روسیه و آمریکا و اروپا و برآمدن انواع مدهای فکری و ظاهری برای تحقق این یکسان‌سازی. در واقع کمتر سرزمینی از این یکسان‌سازی‌ها در امان ماند.

این گرایش قرن بیستمی به صورت طبیعی ناگزیر بود خشن باشد، زیرا بدون خشونت آشکار یا پنهان محال بود که همه مردم را به پیروی از خود وادار کند. پس این گرایش همزمان نخبه‌گرا هم بود، زیرا کسی جز نخبگان نمی‌توانست انبوه خلق را اداره و رهبری کند. این نخبگان صورت تازه‌ای از اشرافیت قدیم بودند که به طور طبیعی کاربرد خشونت را برای خود مجاز می‌شمرد و حال به ایدئولوژی‌های تازه و مدرن نیز مجهز شده بود و نقشی «پیشرو» برای خشونت ورزی خود قائل می‌شد، یعنی آن را به شیوه انقلابی توجیه می‌کرد.

جمع همه این عوامل گفتمانی را در آغاز قرن بیستم رواج بخشید که به قتل‌عام و جنگ صورت منطقی می‌بخشید. آن اراده به نابودی گذشته طبعا در صورت سیاسی و نظامی‌اش به جنگ و حذف می‌رسید و رسید. بخشی از این خشونت انباشته که می‌خواست با سرعت جهان و جامعه را تغییر دهد در شکل جنگ ظاهر شد و بخشی دیگر در صورت ارعاب و ترور و کوچ اجباری که پاره‌ای از آن هم بدون قتل‌عام انجام‌پذیر نبود. از این رو، می‌توان دید که قرن بیستم شاهد بزرگترین شمار قتل‌عام‌های بشری است. قرن بیرحمی و شقاوت است. در این قتل‌عام‌ها ارمنی و یهودی و رنگین پوست و هر «اقلیت»ی که به نظر می‌آمد در برابر چرخ پیشرفت دولت و منویات آن -که نماینده توده و خلق بود- ایستاده نابود می‌شد.

ادبیات معاصر ایران عمدتا زیر نگین اندیشه چپ است. به همین دلیل بخش بزرگی از آن سیاسی هم هست. در عین حال، خصلت ایدئولوژیک ادب سیاسی و چپگرای ایران مانعی برای رفتار دموکراتیک هم بوده است. ادب سیاسی علاقه‌مند به نوعی کنفورمیسم و وحدت کلمه در مبارزه با نظام شاهی بود و با تنوع سبکی و جهان بینی آشکار و نهان مبارزه می‌کرد.

یکی از پایدارترین نظام‌های شقاوت در قرن بیستم از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ برآمد. انقلاب اکتبر ادامه این تفکر در جهان آن روز بود که برای باز کردن راه آینده باید گروه‌های خاصی را از بین برد. تصور جهان انقلابی این بود که با از میان بردن آنها راه تجدد و مدرنیته باز می‌شود؛ مدرنیته‌ای که رهبری آن یا با نژادهای معینی است که نژاد برترند و یا با انسان‌هایی است که انسان طراز نوین هستند. میراث این گرایش و روش سیاسی به انقلاب ایران هم رسید که آخرین انقلاب قرن انقلاب‌ها بود.

به این ترتیب، تاریخ قرن بیستم تاریخ کشتار است و سرکوب وسیع و تبعیض نظام‌مند و تحمیل ایده‌های ظاهرا خلل ناپذیر. اصلا ایدئولوژی‌ها برای همین خلل‌ناپذیر بودند تا تصور درست بودن مطلق ایجاد کنند و کشتار و سرکوب را به اسم انقلابیگری یا فاشیسم یا ضدیت با کمونیسم یا هر برچسب دیگری توجیه کنند.

ای لنین! ای فرشته رحمت!

انقلاب روسیه زمانی پدید آمد که انقلاب مشروطه ده سالگی خود را پشت سر گذاشته بود. دو دهه آغاز قرن بیستم اصولا دوران پرتلاطم انقلابیگری است. مشروطه هم به همین سبب شکل گرفت و نهایتا روسیه هم اندیشه‌های انقلابی را که سال‌ها در آن کشور رواج یافته بود صورت عملی بخشید. طبعا وقوع انقلاب در همسایه بزرگ شمالی امیدهای بسیاری را در ایران به وجود آورد. عارف قزوینی چهار سالی پس از انقلاب بلشویکی سرود:

بالشویک است خضر راه نجات / بر محمد و آله صلوات

ای لنین‌ ای فرشته رحمت / کن قدم رنجه زود و بی‌زحمت

(به نقل از: خاطرات خلیل ملکی، ۱۳).

اما بازیگران بزرگ دیگر و رقبای سنتی روسیه نگران بودند. بنابرین راهی باز شد که به روی کار آمدن رضاخان انجامید. اگر به نقش مستقیم و غیرمستقیم شوروی انقلابی توجه داشته باشیم باید گفت که هر دو کودتای بزرگ ایران در قرن بیستم به خاطر حضور شوروی در مرزهای شمالی ایران بوده است: نخست کودتای ۱۲۹۹ رضاخان و سپسکودتای ۱۳۳۲.

در واقع ایران در هر دو کودتا سپر بلای گسترش کمونیسم شد. در کودتای اول انگلیسی‌ها نگران بودند کمونیسم روسی به هند نفوذ کند و در دومی همانگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها می‌ترسیدند ایران به دست کمونیست‌ها بیفتد. اولی در نخستین گام به سرکوب جنگلی‌ها پرداخت و دومی از همان روز بعد به سرکوب رجال ملی از یک طرف و حزب توده از طرف دیگر. در مورد کودتای ۲۸ مرداد این نکته هم هست و کمتر دیده و مطرح شده که کودتا در ایران در آشوب پس از مرگ استالین اتفاق افتاد. استالین در آستانه نوروز ۱۳۳۲ مرد و این زمینه را فراهم کرد که طرح کودتا عملی شود. اگر استالین دیرتر می‌مرد چه بسا کودتایی هم در ایران اتفاق نمی‌افتاد.

البته داستان شوروی فقط به این نوع تاثیرگذاری‌ها محدود نیست. گذشته از حمایت‌هایی که کشور شوراها در همان سال‌های نخست از قیام‌های مختلف ناکام در گیلان و خراسان و آذربایجان کرد، شوروی یکی از دلایل اصلی اشغال شدن ایران در دوره جنگ جهانی دوم است. شوروی با آلمان هیتلری در جنگ بود و رساندن کمک به شوروی عمدتا از راه ایران ممکن بود و رضا شاه در مقابل آن مقاومت می‌کرد. رضا شاه که یکبار به خاطر شوروی حکومت را به دست آورده بود در آخر کار هم سلطنت‌اش را به خاطر شوروی از دست داد. کمی بعد همان شوروی تلاش کرد روابط عهد تزاری را با جدا کردن آذربایجان از ایران تجدید کند.

جنگ سرد و چپ درباری

سرنوشت ایران پس از جنگ جهانی دوم نیز در واقع در منازعه میان شوروی و انگلیس و امریکا رقم خورد. و نهایتا ایران را به یکی از میدان‌های اصلی جنگ سرد بدل کرد. معمولا سوی آمریکا و انگلیس این منازعه برجسته‌تر شده اما سوی شوروی آن در نوعی سکوت باقی مانده است. طوری که حتی آیت الله خامنه‌ای هم در دیدار با پوتین (مهر ۱۳۸۶) مدعی می‌شود که ایرانیان از روسیه بدی ندیده‌اند و تصویر روشن و خوبی از این کشور دارند!

درباره نقش چپ توده‌ای در ماجرای ملی شدن نفت بسیار نوشته‌اند. از آن می‌گذرم چون شناخته‌تر است. ولی کمتر گفته شده است که انقلاب سفید شاه جواب طعنه‌آمیز او و آمریکا به انقلاب سرخ بود. آنها می‌خواستند دست به رفرمی بزنند که ایران را از انقلاب چپ رهایی بخشد و بگویند همه آنچه در یک انقلاب سرخ می‌خواهید انقلاب سفید به شما می‌دهد.

اما وسوسه چپگرایی چندان در جامعه ایرانی عمیق بود که نهایتا شاه نیز در ۱۳۵۳ به آن دل سپرد و به سبک حزب واحد کمونیستی در شوروی، حزب واحد رستاخیز را تاسیس کرد، حزبی که به احتمال قوی نام خود را از بعث (رستاخیز) گرفته بود تا به همسایگان عرب سوسیالیست و روسوفیل خود نیز دهان کجی کند.

یک بخش کمتر بحث شده دیگر از ماجراهای پایان ناپذیر ایران و همسایه شمالی برآمدن مکتبی است که آن را «مارکسیسم اسلامی» خوانده‌اند، مکتبی که از یک جهت نسب به خداپرستان سوسیالیست می‌برد و نسبتی طبیعی با آن پیدا می‌کند و از یک جهت برساخته رژیم شاه است تا با چپگرایی مزمن بستیزد. نسخه شاه برای مهار چپ این بود که اسلامی انقلابی را میدان دهد، بازی خطرناکی که نهایتا به سقوط شاه انجامید. به این ترتیب، شاه نیز مثل پدرش قربانی شوروی شد.

وسوسه چپگرایی چندان در جامعه ایرانی عمیق بود که نهایتا شاه نیز در ۱۳۵۳ به آن دل سپرد و به سبک حزب واحد کمونیستی در شوروی، حزب واحد رستاخیز را تاسیس کرد، حزبی که به احتمال قوی نام خود را از بعث (رستاخیز) گرفته بود تا به همسایگان عرب سوسیالیست و روسوفیل خود نیز دهان کجی کند.

بعد از سقوط شاه، یکبار دیگر، همان طور که با سقوط رضا شاه پیش آمده بود، چپ‌ها و اسلامگراها میداندار شدند. اما این بار در صورت سازمان‌های تازه و شماری از سازمان‌های قدیمی. سال‌های آغاز انقلاب ایران یکسره نبرد قدرتی است میان گروه‌های طرفدار شوروی و ضدامپریالیست و گروه‌های لیبرال و میانه‌رو که دل خوشی از شوروی نداشتند. حاصل آن این شد که روحانیون حاکم برای آنکه خود را انقلابی‌تر از همه نشان بدهند همه خصوصیات چپگرایی را جذب کردند تا چپ‌ها و دیگر رقبای انقلابی را از میدان به در کنند. روحانیون می‌خواستند تز مارکسیسم اسلامی را به صورتی دیگر ادامه دهند، یعنی اسلامی مارکسیست‌تر از مارکسیسم ارائه کنند. اما نهایتا به دامن همان روسیه‌ای افتادند که با آن ظاهرا مبارزه می‌کردند. در مبارزه شوروی و انگلستان و آمریکا در ایران نهایتا شوروی برنده شد و میراث آن به روسیه پساکمونیستی رسید.

نسل پاکباخته

حاصل این کشاکش که نخست ۶۰ سال تا انقلاب ۱۳۵۷ طول کشید و سپس ۴۰ سال بعد از انقلاب هم به آن افزوده شد چه بود؟ یک سوی داستان به فاجعه ختم شد و شماری از بهترین و زبده‌ترین افراد نسل‌های این دوره قربانی شدند. احمد شفایی که در قیام افسران خراسان در مرداد ۱۳۲۴ شرکت داشته و شرح بسیار خواندنی آن را ثبت کرده از این زبدگان به عنوان «نسل‌های پاکباخته و سوخته» یاد می‌کند (ص ۶۸). در سوی دیگر آن هم باید به پرورش شماری از بهترین روشنفکران ایران اشاره کرد که دل به آرمان‌های چپ سپردند و برای آن ایستادگی کردند و برخی از مردمی‌ترین شخصیت‌های معاصر از میان آنها برآمد. از تقی ارانی که چهره برجسته گروه ۵۳ نفر بود و در زندان درگذشت تا خلیل ملکی که یکی از نفیس‌ترین شخصیت‌های فکری و سیاسی ایران است. از احمد شاملو که یکی از قله‌های شعر نو فارسی است تا علی اشرف درویشیان که در صدسالگی انقلاب اکتبر درگذشت و علاوه بر داستان‌نویسی سوسیال رئالیستی، پژوهشگر پیگیر افسانه‌های خلقی ایران بود. انجوی شیرازی خادم بزرگ فرهنگ عامه ایران نیز در این شمار است و بسیاری از روشنفکران دیگر که اندیشه مرکزی کمونیسم را که توجه به مردم عادی بود صمیمانه درونی کردند و همتی ستودنی در فهم «خلق» و ثبت فرهنگ و فولکلور ایران به کار گرفتند. اگر از این زاویه بنگریم، بهترین محصول چپ در ایران پرورش شماری از مردمی‌ترین روشنفکران ماست که واقعا به مردم دلبستگی داشتند و در راه شناخت مردم ایران گام‌های بزرگ برداشتند. نتیجه آن را از «فرهنگ کوچه» شاملو تا «فرهنگ افسانه‌های مردم ایران» درویشیان می‌توان دید.

به این ترتیب، می‌توان گفت آن دموکراسی به روایت سوسیالیستی‌اش در بهترین محصول فکر چپ در ایران تبلور یافت. شاید گروه‌های چپ از نظر سیاسی نتوانستند کارنامه‌ای دموکراتیک از خود به جای بگذارند ولی در دموکراتیک سازی صحنه ادبیات و فرهنگ نقشی بسزا و ماندگار داشته‌اند. بخشی از این دموکراتیک سازی طبعا روستاگرایی و ادبیات دهقانی است که بهترین نمونه‌هایش را غلامحسین ساعدی، محمود دولت آبادی و دیگران از جمله علی اشرف درویشیان خلق کرده‌اند.

ادبیات چپ و مساله مدنی

در یک نگاه باید گفت ادبیات معاصر ایران عمدتا زیر نگین اندیشه چپ است. به همین دلیل بخش بزرگی از آن سیاسی هم هست و همین محصول آفرینش ادبی را در ایران با سانسور وسیعی روبرو ساخته است.

روحانیون می‌خواستند تز مارکسیسم اسلامی را به صورتی دیگر ادامه دهند، یعنی اسلامی مارکسیست‌تر از مارکسیسم ارائه کنند. اما نهایتا به دامن همان روسیه‌ای افتادند که با آن ظاهرا مبارزه می‌کردند. در مبارزه شوروی و انگلستان و آمریکا در ایران نهایتا شوروی برنده شد و میراث آن به روسیه پساکمونیستی رسید.

در عین حال، خصلت ایدئولوژیک ادب سیاسی و چپگرای ایران مانعی برای رفتار دموکراتیک هم بوده است. ادب سیاسی علاقه‌مند به نوعی کنفورمیسم و وحدت کلمه در مبارزه با نظام شاهی بود و با تنوع سبکی و جهان‌بینی آشکار و نهان مبارزه می‌کرد. تقابل رضا براهنی با سهراب سپهری که او را در طلا در مس «بچه بودای اشرافی» می‌خواند، نمونه‌ای کوچک از یک مبارزه همه جانبه با ادبیات غیرسیاسی / غیرچپ است.

اندیشه سیاسی چپ اما برای مبارزه ساخته شده بود و نمی‌توانست رفتاری مدنی داشته باشد. و در این فرقی میان ایران و جای دیگر مثلا افغانستان نبود؛ یعنی کشوری که سرنوشت چپ در آن باعث شد القاعده و طالبان شکل بگیرد و بعدها به ۱۱ سپتامبر کشید و منطقه ما را و طبعا ایران را دگرگون کرد. آنها خودمرکز و خودبسنده بودند و برای فکر و عقیده دیگران ارزشی قائل نبودند. مثلا، «نخبگان مارکسیست افغانستان شدیداً باورمند بودند که دانش همه ‌چیز در اختیارشان قرار دارد و راز دگرگونی و توسعه اجتماعی را کشف کرده‌اند.» اما در واقع شناخت آنها از جامعه و سیاست بومی چندان نبود. «اغلب راه‌کارهای جریان‌های چپی در افغانستان در کل متأثر از خط مشی‌های مسکو، هاوانا، پکن و گاهی هم هانوی بود و از این طریق می‌خواستند خلأ شناخت اجتماعی‌شان را پر کنند. در نتیجه، چپ افغانستان در کاهش فاصله میان نظر و عمل ناکام ماند و دست‌گاه تئوریک آن به دلیل شناخت کم‌تر از جامعه آن زمان لنگان‌تر از حتا جریان‌های راست‌گرا بود. جهادیسم با به خدمت گرفتن اسلام سیاسی و جهت دادن اعتقادات توده بیش‌تر از چپ‌گراها در میان مردم ریشه دوانید.»

چنین داستانی در ایران هم صادق است. چپ‌ها مبارزان خوبی بودند. اما پیوندهای محکمی با همان مردمی که از آنها دفاع می‌کردند نداشتند. در نتیجه چپ‌ها به تعبیری برگرفته از ادبیات چپ «جاده صاف کن» اسلامگرایان شدند و نتیجه تجدد چپگرا یکباره به ضد خود بدل شد، یعنی به جریانی راه داد که مبارزه با امپریالیسم را به مبارزه با مدرنیته تبدیل کرد. سرنوشت شوروی هم نشان داد که این ضدیت با مدرنیته در آنجا هم ریشه دوانده بود. منتها در چپ این ضدیت به صورت انزواگرایی و انقلابیگری ظاهر شد (از پرده آهنین روسی و چینی و کوبایی تا نوع ولایی آن در ایران) و در اسلامگرایان به صورت نفی تجدد و بازگشت به صدر و سلف.

از یک زاویه دیگر که بنگریم در قرن بیستم خاصه بعد از جنگ جهانی دوم دو نیروی بزرگ در حال نوسازی جهان بودند یکی اردوی غرب و دیگری اردوی شرق. و هر دوی این‌ها به سطحی‌ترین صورت به کار نوسازی و مدیریت پرداختند. در نتیجه اگر چپگرایان دستور کار نوسازی را از مسکو و پکن تقلید می‌کردند، غربگرایان هم مقتدایشان پاریس و لندن و واشنگتن بود. هر دو در تقلید مشترک بودند و این نمی‌توانست به ساختن فرهنگی اصیل بینجامد و تنها بر آشوب‌های ذهنی و اجتماعی دامن می‌زد.

دوگانه‌سازی از شرق و غرب

در این کشاکش که در ایران هم به شدت جریان داشت برخی آسیب‌های نظری و گفتمانی پدید آمد که همچنان به آن گرفتاریم. برخی از این آسیب‌ها را باید چنین برشمرد:

اندیشه چپ سنتی را در ایران پایه گذاشت که اهل کتاب و فکر را به آنچه در جهان غرب می‌گذرد بدبین ساخت. این برای چپ هم تاکتیک بود هم استراتژی تا رابطه غربگرایان ایرانی را با جهان بیرون از کشورهای برادر سست کند یا ایشان را متهم دارد. نوع وخیم و افراطی این گرایش پدید آمدن گروه‌های ضدمدرنیته در ایران است که هدف‌شان دفن کردن امر مدرن است و مواضع اجتماعی‌شان ضد همه مظاهر نوگرایی و گرایش به غرب محسوب می‌شود و طبعا خود را در تضاد با طبقه متوسط ایران تعریف می‌کنند. اما فارغ از این افراطیون نوعی بدبینی بنیادی نسبت به غرب دامن زده شد که آن را به تعبیر آیت الله خمینی برابر با «شیطان» کرده است، یعنی دیونمایی از غرب. و به نوبه خود خوش‌بینی به شرق. این خوش‌بینی کمی پیش از این حتی در صورت تعصب به روسیه هم بروز می‌یافت، چیزی که ممکن است امروز فراموش کرده باشیم اما تا سال‌های اول انقلاب و حتی تا دهه ۸۰ میلادی هم وجود داشت، یعنی رفتار و گفتار کسانی که شوروی را واقعا بهشت تصور می‌کردند.

روشن است که نه دیونمایی از غرب واقع‌گرایانه و معقول است و نه تصور بهشتی از شرق. این دوگانه‌پنداری بنیاد بسیاری از تصمیم‌های نادرست و فاجعه آمیز بوده است و اگر پیش از انقلاب به آسیب‌های جدی به مبارزان انجامیده در سال‌های بعد از انقلاب به فقر عمومی، گریز مغزها و تبعیض اجتماعی وسیع در ایران و البته شیوع نظریه توطئه میدان داده است. عمق نفوذ این نظریه چندان است که همین روزها وزیر بهداشت اعلام کرد «برخی افراد می‌گویند واکسن کار صهیونیست‌هاست و سازمان بهداشت جهانی دست‌نشانده آنهاست.» (باشگاه خبرنگاران جوان، ۴ آبان ۹۶)

این نگاه بدبین فقط به جهان معاصر نیست. چپ به ما آموخته تا در تاریخ خود نیز چیزی جز سیاهی و نامردمی و ستم نبینیم. نگاه سیاسی به تاریخ آن را ابزاری ساخت برای مبارزه با رژیم شاه و ناچار هر چه رسم شاهی بود و نام شاهی بود باید زدوده و سیاه جلوه داده می‌شد. همین درک به انقلابیون مسلمان هم رسوخ کرد چندان که بعد از انقلاب نام شاهنامه را هم نمی‌خواستند بیاورند. یک دهه طول کشید تا در فضای بعد از جنگ و اندکی واقع‌نگر شده از شاهنامه اعاده حیثیت شود (بزرگداشت فردوسی در ۱۳۶۹).

منطق تسخیر قدرت

چپ ایرانی بسیار چیزها به سیاست‌مداران آموخته است که نتیجه آن چیزی جز رفتار ضدمردمی نیست. هدف گروه‌های مبارز چپ تسخیر قدرت بود و نه تدبیر جامعه و دولت. و همین را به اهل ولایت هم آموختند. «مفهوم پراکسیس مارکسی را به عمل محض تقلیل دادند و برداشتی که از آن داشتند صرفاً در قبضه کردن قدرت سیاسی از طریق کودتا و توطئه‌چینی بود.» نتیجه «استبداد گروهی جدیدی است که از تمرکز قدرت در دست گروه کوچک» طرفداری می‌کند.

به همین ترتیب، بستن دهان مخالفانی که هنوز زنده‌اند روش دیگر سیاست چپگرا بوده است و بنابرین سانسور همه جانبه در رژیم سیاسی آن امری کاملا توجیه شده است. به علاوه، نمایشی از «دولت بی‌عیب و نقص» باعث می‌شده که سانسور چهره واقعی دولت را هم از دید مردم پنهان کند. معنای دیگر این گرایش دروغ‌پردازی سازمان‌یافته و هدفمند درباره دولت و حاکمیت است، چیزی که هم در کشورهای کمونیستی از جمله در شوروی و اروپای شرقی شناخته شده است و هم در انقلاب اسلامی آشکار است. به همین دلیل است که مثلا اعتماد عمومی به رسانه ملی در پایین‌ترین حد خود است و مردم خواه ناخواه به رسانه‌های غربی مثل بی‌بی‌سی اعتماد می‌کنند و تکاپوی واقعی نشر و رسانه در وطن مختل می‌شود.چون منطق، منطق قدرت شد یکی از آشکارترین روش‌های آن تصفیه نیروهای انقلابی خواهد بود. در همه احزاب چپ این گرایش به تصفیه را می‌بینیم. در ایران پیش از انقلاب هم نمونه دارد. پس از انقلاب هم این میراث خونین آسیب‌های بزرگی به برجسته‌ترین نیروهای کشور زده است. این روزها به مناسبت انتشار عکسی از روسای جمهوری آمریکا از دوران کارتر به این سو، سئوالی در شبکه‌های اجتماعی مطرح شد که معنای روشن تصفیه سیاسی است: چرا عکسی مشابه در ایران نداریم؟ چرا روسای جمهور ایران عکس گروهی ندارند؟ از مجاهدین خلق تا دادگاه‌های استالینی بعد از جنبش سبز و از سرنوشت میرحسین موسوی و رفسنجانی تا محمد خاتمی سنت تصفیه سیاسی آموخته زهرآگینی از آموزه‌های چپ بوده است. داستان تصفیه‌های خونین عراق سوسیالیستی در دوره صدام حسین مشهور است. در افغانستان هم، «هنگامی که تره‌کی در تابستان ۱۹۷۸ موقعیت خود را به عنوان دبیر کل و رئیس جمهور قایم کرد، حفیظ‌الله امین به عنوان شخص قدرتمند رژیم ظاهر شد و پس از اشغال پست‌های معاون نخست‌وزیر و وزیر امور خارجه، صدها نفر از اعضای شاخه پرچم دستگیر شدند و به اتهام فعالیت‌های ضدانقلابی پاک‌سازی یا اعدام شدند.»

چپ به ما آموخته تا در تاریخ خود نیز چیزی جز سیاهی و نامردمی و ستم نبینیم. نگاه سیاسی به تاریخ آن را ابزاری ساخت برای مبارزه با رژیم شاه و ناچار هر چه رسم شاهی بود و نام شاهی بود باید زدوده و سیاه جلوه داده می‌شد. همین درک به انقلابیون مسلمان هم رسوخ کرد چندان که بعد از انقلاب نام شاهنامه را هم نمی‌خواستند بیاورند.

چنین وضعیتی ناچار رابطه دولت و ملت را تخریب می‌کند. به تدریج رهبران، قدرت جذب و بسیج مردم را از دست می‌دهند و پایگاه‌های اجتماعی‌شان سست می‌شود. از نظر مردم هم ایده‌های سیاسی و فرهنگی رژیم یا تکاپوی اقتصادی‌اش آرام آرام مشکوک و در خدمت الیگارشی حاکم تلقی می‌شود و همبستگی به پایین‌ترین سطح خود می‌رسد. نظام سیاسی برای جبران آن باید نیروهای وابسته به خود تربیت کند و به آنها همه نوع امتیازی بدهد که به نوبه خود به عمیق شدن تبعیض‌های سیاسی و مزیت‌های اقتصادی و به هم ریختن جایگاه‌های اجتماعی می‌انجامد.

اگر به وضع چین کمونیستی امروز نگاه کنیم که ظرف عمر انقلاب اسلامی یعنی از آغاز دهه ۸۰ میلادی راهی صدساله را در کمتر از چهل سال طی کرده است، به این نتیجه می‌رسیم که همسایگی ناگزیر ما با روسیه اندیشه چپ را از کانالی وارد جامعه ایرانی کرده است که بخت بلندی برای تحقق آرمان‌های مردم‌گرایانه‌اش نداشته است. چین درست از زمانی که چپ روسی در ایران به سمت انقلاب می‌رفت به سوی واقع‌گرایی حرکت کرد و امروز می‌بینیم بدون اینکه با سنت ۵ هزارساله‌اش دشمنی بورزد، توانسته سوسیالیسم را با سرمایه‌داری پیوند بزند و به سرعت به اقتصادی بزرگ و موثر و پویا تبدیل شود. در حالی که انقلاب اسلامی مدل دست دومی از وضعیت شوروی شده است که نهایتا عقبماندگی صنعتی و مدیریت و ناتوانی اقتصادی آن را از پا درمی‌آورد.

وقت بازنگری و تجدیدنظرطلبی است

در همه این روندها خطاهای درشت صورت گرفته که گاه عمدی و گاه طبیعی بوده است اما سوال اساسی این است که آیا چپ در ایران هنوز آینده‌ای دارد؟ پاسخ من مثبت است. فکری که نزدیک به صد سال دوام داشته و باور بسیاری را برانگیخته و پایه زندگی و مرام و تصمیم‌گیری آنها شده و به ایشان جهت داده و دنیا را برایشان معنی کرده به این زودی از صحنه خارج نمی‌شود. هر فکری می‌تواند بازنگری شود و حتی اگر کم‌جان و افسرده شده تجدید حیات و گرمی و نشاط پیدا کند. باید انصاف داد که بخش بزرگی از ایمان چپ راحزب کمونیست کشور شوراها و حزب توده در ایران به بازی گرفتند و به باد دادند. آرمان بسیاری از چپ‌ها واقعا زنده کردن حیات اجتماعی با مشارکت پایین‌ترین طبقات جامعه بود. این آرمان هنوز معتبر است. ممکن است بخشی از چپ با گره زدن سرنوشت خود به نظام اقتدارگرای ولایی با رفتن آن نظام از صحنه خارج شود، اما اندیشه چپ منحصر به این یا آن حزب و گروه و گرایش نیست. می‌تواند در ساختن آینده ایران کارسازی کند مشروط به آنکه به ایمان خود به مردم پایبند بماند و در خطاهای روش و منش خود بازنگری کند. کاری که دین نیز باید به نوبه خود انجام دهد تا از آلودگی فکر ولایی پاکیزه شود.

امروز فکر ولایی و حامیان چپ آن توسعه‌گرایی را اساس قرار داده‌اند تا مگر موقعیت خود را بازسازی کنند. اما مساله کلیدی امروز و آینده ایران باز شدن جامعه و گشودگی به روی فرهنگ‌ها و مذاهب دیگر و نیز همبستگی با پاره فرهنگ‌های ایرانی است. توسعه بدون گشودگی فضای جامعه و رسانه ممکن نیست و حتی عربستان هم دارد از توسعه‌گرایی صرف عبور می‌کند. چپ قدیم مثل همه گرایش‌های سیاسی اوایل قرن بیستمپدرسالار است. محصول جامعه‌ای است که اتوریته رهبر و رئیس و پیشوا حرف اول را می‌زده و در تمام سلول‌های جامعه آن را می دمیده است. همین را به ولایت و انقلابیون اسلامگرا هم میراث داده است. چپ اگر نتواند از این پدرسالاری خانه تکانی کند بعید است به سطح اندیشه امروز جامعه برسد و گرهی از مشکلات انبوه شده ما باز کند. جامعه‌ای که همه در آن رهبرند و رهبری را مشارکتی می‌پسندد، اندیشه پیشران تازه‌ای نیاز دارد. چپ باید به جامعه اشتراکی بازگردد، منتها با معنایی نوین و دموکراتیک. حقیقتا دموکراتیک.

ارجاعات:
«بازخوانی یک شکست، واخوانی تاریخی انقلاب اکتبر»، نوشته اردشیر بهنام، روزنامه ۸ صبح، ۲۵ میزان ۱۳۹۶؛ خاطرات سیاسی خلیل ملکی، به کوشش همایون کاتوزیان، شرکت انتشار، ۱۳۶۸؛ غرب و شوروی، سی سال رقابت ۱۹۱۸-۱۹۴۸، نوشته ژرژ لنچافسکی، ترجمه حورا یاوری، ابن سینا ۱۳۵۱؛ طلا در مس، نوشته رضا براهنی، زمان، بی‌تا.؛ قیام افسران خراسان و سی و هفت سال زندگی در شوروی، نوشته احمد شفایی، کتابسرا، ۱۳۶۵.

XS
SM
MD
LG