«آلن دو باتن»، نویسنده و متفکر سوییسی مقیم لندن، طرحی به راه انداخته و در آن طی یک دوره آنلاین، «ادبیات درمانی» را پیشنهاد کرده و با استفاده از یک تیم کوچک، آن را ارائه میکند. طرحی که به گفته آقای دو باتن: «به ما کمک میکند از دیدگاه ادبی، به جهان پیرامون خود نگاه کرده و دانستههایمان را افزایش داده و مسائل و مشکلاتمان را حل کنیم.»
این نویسنده در این پروژه که با یک وبسایت به نام «مدرسه زندگی» یا «اسکول آف لایف» دنبال میشود، به دنبال این است که از طریق دورههای آنلاین، به افراد کمک شود اگر از مشکلی یا مسئلهای اجتماعی رنج میبرند، به آنها کتابهای کلاسیکی پیشنهاد شود تا با کمک آن، بتوانند دید بهتری پیدا کرده و آن را به شکلی دیگر نگاه و بعد حل کنند.
آلن دوباتن گفته است: «طرح ما این است که نویسندههایی مانند شکسپیر یا جین آوستین، دید و نگاه ویژهای داشتند و جهان را طور دیگری میدیدند. حالا ما میگوییم اگر حالا بودند و به جهان فعلی نگاه میکردند، چه چیز میدیدند و در جهان آنها چه چیز تغییر میکرد؟ این همان چیزی است که سعی میکنیم به افراد یاد داده و بگوییم با افزایش دنیای دید و جهانبینی از دیدگاههای کلاسیک ادبی است که میتوان، به هوشمندی بهتری رسید و در نتیجه توانایی حل مسائل بهتر اجتماعی، فراهم میشود.»
بررسی این طرح بهانهای شد تا با آذر نفیسی، نویسنده و استاد دانشگاه گفت وگویی کنیم. خانم نفیسی که این روزها درگیر کتابهای بعد و البته کار معروفش، «لولیتا خوانی در تهران» است، در این گیر و دار کارهای خودش وقتی پیدا کرد تا درباره این موضوع با رادیو فردا گفت وگو کند. از خانم آذر نفیسی پرسیدیم که اگر جامعهای از دوران کلاسیک خود جدا بیافتد برای بیست یا سی سال، چه اتفاقی در آن روی میدهد؟
آذر نفیسی: یک نوع گسستگی با خاطره تخیلی و با زبان پیدا میشود. وقتی این گسستگی باشد، زبان تازه به وجود نمیآید و در نتیجه حتی نمیشود زبان حال را بیان کرد. من فکر میکنم جامعه ای که تخیل را از دست بدهد، به نوعی فلج دچار میشود و اگر این به این روال پیش برود، حالا حالاها ما این معضل را خواهیم داشت چرا که در کنار آن، فقدان گفت وگو هم دیده میشود. ادبیات برای آن که زنده بماند نیاز دارد همواره از دیدگاههای مختلف تفسیر شود.
ولی اگر بخواهیم نشانههای بالینی فرض کنیم برای جامعهای که به قول شما در پی فقدان بررسی آثار کلاسیک دچار فلج شده، چه نشانههایی را می توان معرفی یا فهرست کرد؟
یکی بیگانگی و از خودبیگانگی و فقدان ارتباط هست. چرا که نه تنها با تخیل کلاسیک خود رابطه را از دست دادهایم، که یک چیز مصنوعی جای آن را گرفته است. مسئله کارهای کلاسیک، مانند فردوسی این است که برای مثال الان هم به محض این که کتاب را باز میکنیم، از درونش صداها و همهمه های مختلف از آن بیرون میآید که در واقع، این ویژگی کارهای کلاسیک است اما در جامعه ما الان این خفه شده است. شما هفتاد میلیون جمعیت دارید ولی فقط یک صدا میشنوید. من در سطح جوانان ایرانی که بسیار با استعداد خودمان، نوعی یاس میبینم چرا که فقدان ارتباط با گذشته و نداشتن تخیل، باعث میشود بالندگی و زبان ارتباط از دست برود.
یادم هست در دوران تدریس در ایران، برای مثال در درسی که همینگوی موضوع آن بود، در امتحانها، دانشجویان همه چیزی که گفته بودم را کپی کرده و حتی مکثهای من را به همان شکل در پاسخها می آوردند. وقتی پرسیدم چرا؟ پاسخشان این بود که چون ما این طور یاد گرفتهایم که آن چه را که میگیریم همان شکل تحویل بدهیم و درون خودمان قدرت ارادی نداشته باشیم. من فکر میکنم این یکی از عوارض خیلی جدی است.
برویم سراغ پروژه آلن دو باتن و پروژه اش برای استفاده از ادبیات برای بهبود روح و روان و این که می شود از نگاه ادبیات کلاسیک استفادهای کرد برای بهبود زندگی. چرا ما چنین چیزی نداریم؟
برای داشتن چنین چیزی باید اول اجازه دهید افکار و عقایدی که شما را ممکن است مورد سئوال قرار بدهد را نه تنها اجازه دهید حضور داشته باشد، که تشویق هم بکنید. (سانسور و از جامعه مخفی نشود.) من همواره گفتهام که مادر تمامی قصهها و داستانها، در حقیقت در قصه شهرزاد است.
شهریار، نمونه بسیار ارزنده آن ذهنیتی است که بر جامعه ما (در ایران) حاکم است. چون زنش به او خیانت کرده، به این باور میرسد که چون یک زن خیانت کرده، در نتیجه همه زنها خائن هستند و حتی به او اجازه دفاع نمیدهد. و از آن جایی که قدرت در دستش است، مریض و بیمار اصلی همان حاکم شهر است و زن را میکشد و بعد از آن هم هر شب با یک باکره ازدواج میکند و تا پیش از این که آن باکره بتواند به او خیانت کند، او را میکشد تا قدرت خیانت به او را نداشته باشد. کاری که شهرزاد میکند همان است که جین آوستین یا شکسپیر میکند و آن این است که به جای وارد شدن به دنیای منطق و زبان شهریار، پادشاه را از دیار او بیرون میکشد و در دنیای قصه هیچ چیز مطلق نیست.
آن چیزی که در ادبیات باعث درمان روح میشود، تحریک کنجاوی است ما میخواهیم بدانیم سرنوشت بقیه چه میشود و قصه چه میشود و به همین علت پادشاه هر شب به او اجازه میدهد تا قصه را ادامه دهد. کار دیگری که انجام میدهد، باعث میشود با کسانی که مثل ما نیستند، همدلی ایجاد شود. بالنده بودن یک جامعه و درمان مریض، به این ترتیب از طریق تحول ذهنیت او انجام میشود. به این دلیل هم هست که وقتی شکسپیر میخوانید یا جین آوستین یا گرگانی را میخوانید، وارد دنیای دیگری میشوید و با چشمی تازه دنیا را نگاه میکنید.
خیلی از این کارهای کلاسیک در ایران مثل «داغ ننگ» (ناتانائیل هاوثورن) یا «آبلوموف» (سرگئی گنچاروف) یا کارهای تامس هاردی نه ترجمه جدید دارد و نه تجدید چاپ. ولی از سوی دیگر شما نویسندههای مدرن و نو را با چند نوع ترجمه متفاوت و چند نوبت انتشار در بازار میبینید. بیتوجهی به آثار کلاسیک را چطور می شود توجیه کرد؟
یکی از کلاسهایی که در زمان تدریس در ایران داشتم، مسئلهاش همین بود یعنی دانشجو به کار کلاسیک قرن هیجدهم علاقهای نداشت و میگفت فلان استاد گفته باید با جیمز جویس شروع کرد و یکی از آثارش با عنوان تصویر هنرمند در جوانی. من باور داشتم این بدترین کاری است که در تدریس میشود کرد. یعنی شما باید بدانید این جیمز جویس از دل چه کسانی بیرون آمدهاند و بدون خواندن جین آوستین و یا هنری فیلدینگ، نمیشود جیمز جویس را درک کرد. حتی اگر جویس دست به شالودهشکنی زده باشد، مانند پابلو پیکاسو، آن را از دل گذشته کرده است. پیکاسو هم اول میتوانست به طور کلاسیک نقاشی و طراحی کند و بعد آن قالب موجود را شکست. یعنی به واقع اسم این میتوان گذاشت مرض.
اسم این مرض را چه میگذارید؟
همه این مرضها به نوعی یک نوع عقده خود کمبینی است. همان طور که در جامعه آن بالا یک رهبر نشسته که م تواند همه حرفهای رییس جمهوری را مزخرف بداند یا مجلس را منحل کند یا در مورد تاریخ و ادبیات حرف بزند، همان را ماها به نوع پیچیده ترش، در فرهنگ به کار میبریم. یعنی ناگهان، همه در جامعه میخواهند ژاک دریدا بخوانند در حالی که بدون مراجعه و مطالعه افلاطون و ارسطو، نمیتوان دریدا خواند. دموکراسی و تخیل دموکراتیک این است که ما همه بدیع هستیم و باید افکار و صدای خود را پیدا کنیم. بالندگی جامعه نتیجه بدیع بودن آن است و با داشتن آن نگاه قدرت مطلق در جامعه، ما آن نگاه بدیع را از دست دادهایم.
این نویسنده در این پروژه که با یک وبسایت به نام «مدرسه زندگی» یا «اسکول آف لایف» دنبال میشود، به دنبال این است که از طریق دورههای آنلاین، به افراد کمک شود اگر از مشکلی یا مسئلهای اجتماعی رنج میبرند، به آنها کتابهای کلاسیکی پیشنهاد شود تا با کمک آن، بتوانند دید بهتری پیدا کرده و آن را به شکلی دیگر نگاه و بعد حل کنند.
آلن دوباتن گفته است: «طرح ما این است که نویسندههایی مانند شکسپیر یا جین آوستین، دید و نگاه ویژهای داشتند و جهان را طور دیگری میدیدند. حالا ما میگوییم اگر حالا بودند و به جهان فعلی نگاه میکردند، چه چیز میدیدند و در جهان آنها چه چیز تغییر میکرد؟ این همان چیزی است که سعی میکنیم به افراد یاد داده و بگوییم با افزایش دنیای دید و جهانبینی از دیدگاههای کلاسیک ادبی است که میتوان، به هوشمندی بهتری رسید و در نتیجه توانایی حل مسائل بهتر اجتماعی، فراهم میشود.»
بررسی این طرح بهانهای شد تا با آذر نفیسی، نویسنده و استاد دانشگاه گفت وگویی کنیم. خانم نفیسی که این روزها درگیر کتابهای بعد و البته کار معروفش، «لولیتا خوانی در تهران» است، در این گیر و دار کارهای خودش وقتی پیدا کرد تا درباره این موضوع با رادیو فردا گفت وگو کند. از خانم آذر نفیسی پرسیدیم که اگر جامعهای از دوران کلاسیک خود جدا بیافتد برای بیست یا سی سال، چه اتفاقی در آن روی میدهد؟
آذر نفیسی: یک نوع گسستگی با خاطره تخیلی و با زبان پیدا میشود. وقتی این گسستگی باشد، زبان تازه به وجود نمیآید و در نتیجه حتی نمیشود زبان حال را بیان کرد. من فکر میکنم جامعه ای که تخیل را از دست بدهد، به نوعی فلج دچار میشود و اگر این به این روال پیش برود، حالا حالاها ما این معضل را خواهیم داشت چرا که در کنار آن، فقدان گفت وگو هم دیده میشود. ادبیات برای آن که زنده بماند نیاز دارد همواره از دیدگاههای مختلف تفسیر شود.
ولی اگر بخواهیم نشانههای بالینی فرض کنیم برای جامعهای که به قول شما در پی فقدان بررسی آثار کلاسیک دچار فلج شده، چه نشانههایی را می توان معرفی یا فهرست کرد؟
یکی بیگانگی و از خودبیگانگی و فقدان ارتباط هست. چرا که نه تنها با تخیل کلاسیک خود رابطه را از دست دادهایم، که یک چیز مصنوعی جای آن را گرفته است. مسئله کارهای کلاسیک، مانند فردوسی این است که برای مثال الان هم به محض این که کتاب را باز میکنیم، از درونش صداها و همهمه های مختلف از آن بیرون میآید که در واقع، این ویژگی کارهای کلاسیک است اما در جامعه ما الان این خفه شده است. شما هفتاد میلیون جمعیت دارید ولی فقط یک صدا میشنوید. من در سطح جوانان ایرانی که بسیار با استعداد خودمان، نوعی یاس میبینم چرا که فقدان ارتباط با گذشته و نداشتن تخیل، باعث میشود بالندگی و زبان ارتباط از دست برود.
یادم هست در دوران تدریس در ایران، برای مثال در درسی که همینگوی موضوع آن بود، در امتحانها، دانشجویان همه چیزی که گفته بودم را کپی کرده و حتی مکثهای من را به همان شکل در پاسخها می آوردند. وقتی پرسیدم چرا؟ پاسخشان این بود که چون ما این طور یاد گرفتهایم که آن چه را که میگیریم همان شکل تحویل بدهیم و درون خودمان قدرت ارادی نداشته باشیم. من فکر میکنم این یکی از عوارض خیلی جدی است.
برویم سراغ پروژه آلن دو باتن و پروژه اش برای استفاده از ادبیات برای بهبود روح و روان و این که می شود از نگاه ادبیات کلاسیک استفادهای کرد برای بهبود زندگی. چرا ما چنین چیزی نداریم؟
برای داشتن چنین چیزی باید اول اجازه دهید افکار و عقایدی که شما را ممکن است مورد سئوال قرار بدهد را نه تنها اجازه دهید حضور داشته باشد، که تشویق هم بکنید. (سانسور و از جامعه مخفی نشود.) من همواره گفتهام که مادر تمامی قصهها و داستانها، در حقیقت در قصه شهرزاد است.
شهریار، نمونه بسیار ارزنده آن ذهنیتی است که بر جامعه ما (در ایران) حاکم است. چون زنش به او خیانت کرده، به این باور میرسد که چون یک زن خیانت کرده، در نتیجه همه زنها خائن هستند و حتی به او اجازه دفاع نمیدهد. و از آن جایی که قدرت در دستش است، مریض و بیمار اصلی همان حاکم شهر است و زن را میکشد و بعد از آن هم هر شب با یک باکره ازدواج میکند و تا پیش از این که آن باکره بتواند به او خیانت کند، او را میکشد تا قدرت خیانت به او را نداشته باشد. کاری که شهرزاد میکند همان است که جین آوستین یا شکسپیر میکند و آن این است که به جای وارد شدن به دنیای منطق و زبان شهریار، پادشاه را از دیار او بیرون میکشد و در دنیای قصه هیچ چیز مطلق نیست.
آن چیزی که در ادبیات باعث درمان روح میشود، تحریک کنجاوی است ما میخواهیم بدانیم سرنوشت بقیه چه میشود و قصه چه میشود و به همین علت پادشاه هر شب به او اجازه میدهد تا قصه را ادامه دهد. کار دیگری که انجام میدهد، باعث میشود با کسانی که مثل ما نیستند، همدلی ایجاد شود. بالنده بودن یک جامعه و درمان مریض، به این ترتیب از طریق تحول ذهنیت او انجام میشود. به این دلیل هم هست که وقتی شکسپیر میخوانید یا جین آوستین یا گرگانی را میخوانید، وارد دنیای دیگری میشوید و با چشمی تازه دنیا را نگاه میکنید.
خیلی از این کارهای کلاسیک در ایران مثل «داغ ننگ» (ناتانائیل هاوثورن) یا «آبلوموف» (سرگئی گنچاروف) یا کارهای تامس هاردی نه ترجمه جدید دارد و نه تجدید چاپ. ولی از سوی دیگر شما نویسندههای مدرن و نو را با چند نوع ترجمه متفاوت و چند نوبت انتشار در بازار میبینید. بیتوجهی به آثار کلاسیک را چطور می شود توجیه کرد؟
یکی از کلاسهایی که در زمان تدریس در ایران داشتم، مسئلهاش همین بود یعنی دانشجو به کار کلاسیک قرن هیجدهم علاقهای نداشت و میگفت فلان استاد گفته باید با جیمز جویس شروع کرد و یکی از آثارش با عنوان تصویر هنرمند در جوانی. من باور داشتم این بدترین کاری است که در تدریس میشود کرد. یعنی شما باید بدانید این جیمز جویس از دل چه کسانی بیرون آمدهاند و بدون خواندن جین آوستین و یا هنری فیلدینگ، نمیشود جیمز جویس را درک کرد. حتی اگر جویس دست به شالودهشکنی زده باشد، مانند پابلو پیکاسو، آن را از دل گذشته کرده است. پیکاسو هم اول میتوانست به طور کلاسیک نقاشی و طراحی کند و بعد آن قالب موجود را شکست. یعنی به واقع اسم این میتوان گذاشت مرض.
اسم این مرض را چه میگذارید؟
همه این مرضها به نوعی یک نوع عقده خود کمبینی است. همان طور که در جامعه آن بالا یک رهبر نشسته که م تواند همه حرفهای رییس جمهوری را مزخرف بداند یا مجلس را منحل کند یا در مورد تاریخ و ادبیات حرف بزند، همان را ماها به نوع پیچیده ترش، در فرهنگ به کار میبریم. یعنی ناگهان، همه در جامعه میخواهند ژاک دریدا بخوانند در حالی که بدون مراجعه و مطالعه افلاطون و ارسطو، نمیتوان دریدا خواند. دموکراسی و تخیل دموکراتیک این است که ما همه بدیع هستیم و باید افکار و صدای خود را پیدا کنیم. بالندگی جامعه نتیجه بدیع بودن آن است و با داشتن آن نگاه قدرت مطلق در جامعه، ما آن نگاه بدیع را از دست دادهایم.