خوب …. بین خودمون بمونه! من اصلاً هیچوقت اون جوری به داستان نگاه نکردم ... جان تو!
حقیقتش اینه که من یک آدم غیرسیاسی بودم و یک «بچه تئاتری» که وارد این کار شدم. برای همین هیچوقت ایدئولوژی مشخص سیاسی نداشتم که بخوام طبقهبندی بشم! اگر بودم میگفتم.
فکر کردی از تو میترسم؟
اصلاً کسی که کاری مثل من میکنه اگر بخواد خودش رو محصور در این طبقهبندیهای سیاسی کنه نه تنها تماشاچی از دست میده بلکه احمق هم هست به نظر من!
در زندگی روزمره ما یک سری مسائلی به وجود میاد که صدای من رو در میاره! صدای شما رو در میاره! من همچون به صورت معمولی در اجتماع «مثل آدم» نمیتونم حرف بزنم! مجبورم واکنشم -به اون مسائلی که صدام رو در میاره- رو با قالب طنز در یک همچین فرمتی بیان کنم.
فرمتی مثل پارادوکس!
شاید اینم یک قسمتی از حس غریزی من برای بقاست.
به جان تو...
برای من احزاب و جناحها وجود ندارند بلکه افراد و مسائلی که برام مهم هستند وجود دارند.
کلاً هم بیعلاقه میشم به ادامه دادن با کسانی که اتفاق نظر نسبی دارم با آنها و ناگهان داستان تبدیل میشه به «حالا گروه ما»، «حالا گنگ ما»، «حالا برو بکس ما»، «حالا حزب ما» و از این حرفها...
…. خلاصه اینکه اگر شما برات راحت تره که آدمها رو طبقهبندی کنی و اینا! خب بکن!
تو هر طبقهای که دلت خواست میتونی ما رو بگذاری ولی گروگان نمیتونی بگیری.
اینم به کسی نگو لطفاً. بعد از شنیدن نابود کن!