لینک‌های قابلیت دسترسی

خبر فوری
یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳ تهران ۱۴:۳۷

تماشای بازی ایران و اسپانیا در یک جای کاملا بی‌ربط


هواپیما از بین ابر و کوه می‌گذشت تا در کاتماندو فرود بیاید. کنار من یک راهب کره‌ای، مشغول خواندن ترجمه «سگ‌های جنگ» فردریک فورسایت بود. چند ردیف جلوتر، مردی با کلاه گاندی، افتتاحیه جام جهانی را تماشا می‌کرد.
مهماندار جوان، کمربندش را بست و دستی به نوار آبی دور یقه‌اش کشید.
پرسیدم «کی‌ می‌آد هیمالیا واسه تماشای جام جهانی؟» مهماندار جوان لبخند پت و پهنی زد: فوتبال…

بوئینگ ۷۷۷ تکانی خورد و ترمز شدیدی کرد تا به پایان باند کوتاه فردوگاه نرسیده، متوقف شود. و مابقی حرف‌های مهماندار، در سر و صدای کف‌زدن آدم‌های خوشحال از فرود ظفرمند هواپیما گم و گور شد.

تابستان در نپال فصل کوه‌نوردی نیست. گردشگر زیادی نمی‌آید، به جز هیپی‌هایی که از هند می‌آیند ویزا عوض کنند، تاجران خرده‌پا، توریست‌های اتفاقی، زائران بودا، و دلباختگانی با چشمان اشک‌آلود. ولی اگر کسی بگوید آمده‌است که جام جهانی تماشا کند، احتمالا، باید به خـِرَدش شک کرد.

برای من تماشای فوتبال حتی کسالت‌بارتر از تماشای باله دریاچه قوست؛ چه برسد به تماشای آن در پایتخت این کوه‌های سر به فلک کشیده.

صبح ۳۰ خرداد با صدای سگ همسایه بیدار شدم. دست و رویم را که می‌شستم آقای کریشنا، صاحب‌خانه من که همه بازی‌ها را از اول تا آخر تماشای می‌کرد فریاد زد: ایران یا اسپانیا؟
با خودم فکر کردم ای‌کاش در «سر و صدای کف‌زدن آدم‌های خوشحال از فرود ظفرمند هواپیما» گم و گور می‌شدم. اما نمی‌شد.
کریشنا یادآوری کرد که قول داده‌ام بازی امروز را با هم تماشا کنیم. یادم افتاد که شب قبل وقتی داشت برای اجاره خانه تخفیف می‌داد، در حال تعریف و تمجید از اهمیت جام جهانی بودم.
می‌خواستم بگویم «جون مادرت بی خیال‌ شو!»، ولی از ترجمه‌اش به هر زبان قابل فهمی برای آقای کریشنا ناتوان بودم: بله چشم… فقط بذارین من یه جای خوبی پیدا کنم، بهتون زنگ می‌زنم.
- اوکی! پس من منتظرم.
و من مجبور شدم سر صبح از خانه بیرون بزنم، به‌دنبال پیدا کردن جایی برای تماشای بازی ایران و اسپانیا.

از کوچه نزدیک خانه پیچیدم به کوچه‌ای که به کوچه‌ دیگری وصل می‌شد. کوچه‌ای که به کوچه دیگری وصل می‌شد. و به کوچه دیگری رسیدم که مردانی تکیده در حال ساختن خانه‌خرابه‌ای بودند که از زمین‌لرزه مرگبار سه سال پیش باقی مانده بود. خانه‌ای از خشت و آجر تا زمین‌لرزه بعدی که دوباره خانه‌ای از خشت و آجر بسازند. زمین‌لرزه در پایتخت یکی از فقیرترین کشورهای جهان نزدیک به ۹ هزار کشته داد و فقیرترها هنوز در خانه‌های نیمه‌خراب باقی‌مانده از آن زندگی می‌کنند.

به زمین سرسبزی رسیدم که مردان و زنان کوشا در حال برداشت محصول از باغ حوله بودند. این حوله‌ها پس از آن‌که درو می‌شوند، به هتل‌های دو سه ستاره اطراف فرستاده می‌شوند تا گردشگرانی که به جز هتل جای دیگری نمی‌روند، احساس کنند «همه چیز مرتب و تر و تمیز است».

از ایستگاه تاکسی‌های بی‌راننده رد شدم. کنار یکی از تاکسی‌ها، پیرزنی جاروهای پرنده می‌فروخت و چیزی می‌کشید که بوی چمن باران‌خورده می‌داد.

به یک معبد بودایی رسیدم که در آستانه آن مردی «عمیقا» در حال نیایش بود. شاید داشت برای بازی ایران و اسپانیا دعا می‌خواند. فقط هنوز نمی‌دانستم برای کدام یک. بنا بر رسم و رسومات آیین بودایی، گـَوتاما بودا، شاهزاده‌ای که بعدا به «بیداری» رسید، جایی در نپال امروز زاده شد. بودا، به‌معنی «بیدار شده» لقبی‌ست که به هر که به بیداری و روشنی برسد داده می‌شود، هرچند به‌طور معمول وقتی صحبت از بودا می‌شود، منظور همین «شازده نپالی» است.

به بازاری رسیدم کنار رودخانه کثیف و کم‌عمق کاتمانادو. در این بازار لباس، پیراهن تیم‌های جام جهانی را نیز می‌فروختند؛ البته در واقع فقط آرژانتین، آلمان، برزیل، اسپانیا و پرتغال. حتی در مغازه‌های دیگر شهر هم تقریبا همان پنج تیم است که بر در و دیوار آویزان هستند. حالا از آن پنج تا، چرا دو تا هم‌گروه ممکلت ایران شده؟

آن‌طرف‌تر از بازار، کارگر ساختمانی جوانی با تی‌شرت رونالدو گفت «رونالدو خیلی پسر خوبیه. وقتی زلزله اومد واسه ما بازی خیریه برگزار کرد». این کارگر چیزی در حدود دو دلار در روز دستمزد می‌گیرد. با این رقم، و خرج و مخارج در شهری مثل کاتماندو، به‌سختی می‌شود زندگی کرد. بی‌کاری در نپال در حدود ۴۰ درصد است. هر ماه هزاران نپالی سرازیر کشورهای دیگر، به‌ویژه اطراف خلیج و فارس و یا مالزی می‌شوند برای کار. بنا بر آمار بیش از ۳۰ درصد از کل تولید ناخالص داخلی نپال ناشی از کار این دسته از شهروندان است.

از روی یک پل رد شدم. و به سیزدهمین روز یک مراسم ختم رسیدم. روز سیزدهم، آخرین روز در یک مراسم معمول «سوگواری» در نپال است. مراسم سوگواری با رقص و آواز همراه است. کسی در آن وسط داستانی یا افسانه‌ای می‌خواند، گروهی از مردان می‌رقصند و ساز می‌زنند. بقیه تماشا می‌کنند. مرده را معمولا روز اول در رودخانه‌ای می‌سوزانند و خانواده «سوگوار» در خانه مخصوصی نزدیک مراسم روزانه ساکن می‌شود. مرد پیری به نام آقای «انیش» به من گفت «بقیه باید کاری کنن، تا اونایی که کسی رو از دست دادن غم ِ زیادی نخورن».

به میدان کوچکی رسیدم که مرد انبه‌فروش مسلمانی در حال گپ زدن با زن انارفروش هندویی بود. انبه‌ای داد و اناری ستاند. مسلمانان اقلیت کوچکی از مردم نپال را تشکیل می‌دهند. اکثریت هندو و اقلیت‌های بودایی، مسلمان و دیگران، تقریبا همیشه در صلح و آرامش کنار هم زندگی می‌کنند. بریدن سر گاو در نپال جرم است و مسلمانان نیز معمولا فقط گوشت بز و مرغ می‌خورند.

تا بالاخره به جایی رسیدم که معلوم بود می‌شود بازی‌های جام جهانی را پیدا کرد؛ در میان مغازه‌های تسبیح و بودا، کوچه‌های فروریخته، فروشندگان حشیش، فال حافظ نپالی، کفش و لباس کوهنوردی، خاک‌وخول، و کافه‌هایی که پرچم‌ کشورهای جام را به در و دیوار زده‌اند، صدای مجری‌های انگلیسی‌زبان را می‌شود شنید که در حال گزارش بازی هستند. اینجا محله «تامل» است.

در طبقه چهارم کافه‌ای، جوان خوش‌مشربی سلامی کرد و فورا پرسید «بچه کجایی؟». و تا پاسخم را شنید، گل از گلش شکفت: «بهترین دوست من اینجا تو کاتماندو یه ایرونی بود. پنج سال با هم هر روز خوش گذروندیم». لاکی، که مثل نیم ‌دو جین نپالی دیگر زمانی راهنمای کوهنوردان بود، حالا در هند تجارت کوچکی دارد و گه‌گاه به نپال سفر می‌کند.

بازی کم‌کم شروع می‌شد، اما لاکی هنوز داشت خاطرات پنج سال رفاقت با «پیمان» را تعریف می‌کرد: «طرفای ساعت دو از خواب بیدار می‌شدیم. یه جوینتی می‌پیچیدیم، یه گیلاس عرق می‌خوردیم و دوباره یه جوینت دیگه می‌پیچیدیم. من و پیمان یه بار یه گروه ۱۷ نفره از بچه‌های ایران رو بردیم کوه، اون‌جا هم همه راه جوینت پیچیدیم».

کافه زیاد شلوغ نیست. این کافه‌ها برای خیلی از اهالی نپال جای گرانی‌ست. به اضافه آن‌که تماشای بازی ایران و اسپانیا هم احتمالا اهمیت زیادی برای آن‌ها ندارد. با این حال دو سه مهمان دیگر هم اضافه می‌شوند، و همه تا می‌شنوند «بچه کجام»، طرفدار «تیم ملی» می‌شوند. تازه یادم می‌افتد که باید به آقای کریشنا، صاحب‌خانه، زنگ می‌زدم، اما دیگر دیر است و دقایق آخر بازی.

لاکی می‌پرسد: «ناراحتی؟»، می‌گویم «نه». ولی کاری به جواب من ندارد، با همان خوش‌مشربی اول دیدار ادامه می‌دهد: «ناراحت نباش. فردا یه اتوبوس بگیر برو سمت پخارا. زیر این کوهای عظیم، اونقدر کوچیک و ریز می‌شی، که همه ناراحتیای زندگیت، به اندازه یه سوزن می‌شن وسط دریا».

با خودم فکر می‌کنم، برای دیدن بازی ایران و اسپانیا، احتمالا هیچ جای بهتری پیدا نمی‌کردم.

XS
SM
MD
LG