من معمولاً وقتی میرفتم پارک هیچوقت نیمکتی که یکی دیگه روش نشسته بود رو برای نشستن انتخاب نمیکردم. همیشه دنبال نیمکتی میگشتم که خالی باشه. اون روز ولی خیلی خسته بودم.
نشستم روی نیمکتی که اونم نشسته بود یه گوشه! یه نیم نگاهی بهش انداختم. داشت به آسمون نگاه میکرد. روم رو برگردوندم. سنگینی نگاهش رو احساس کردم. حوصله حرف زدن با آدمها رو نداشتم. خدا کنه سر صحبت رو باز نکنه. نکرد. ولی سنگینی نگاهش رو حس میکردم.
کمکم داشتم واقعاً بدون این که بهش نگاه کنم شاکی میشدم که چرا زل زده به من ول نمیکنه. چند بار تو دلم سرش داد زدم که چیه مرد حسابی به چی نگاه میکنی؟ نگاه داره؟ جرئت کردم و یه دفعه سرم رو از روزنامه آوردم بیرون و بهش نگاه کردم. تا چشمش به چشم من افتاد ناگهان بلند شد و شروع کرد به دویدن به سمت درخت روبهروی نیکمت و چشم گذاشت!
چی شد؟
ترسیدم. چشم گذاشته بود روی درخت انگار که میخواد قایمباشک بازی کنه. اگر بهت و حیرت من از این حرکت ناگهانی رو میدیدید قطعاً فکر میکردید که من احتمالاً آدم فضایی دیدم که اینجوری مبهوتم. درخت روبهروی نیمکت فقط یه چند متری از ما فاصله داشت. دستش رو گذاشته بود رو درخت و چشماش رو هم گذاشته بود رو دستش. یه دفعه شروع کرد به شمردن.
ده / نه / هشت / هفت // شیش / پنج // بیام؟ اومدما ... چهار // سه /// قایم شدی؟// الان میام /// دو / یک و هفتاد و پنج // یک و نیم /// یه دفعه داد زد // اومدم!
فریاد زد: ریرا! کجایی ریرا؟
گشت و کسی رو پیدا نکرد و برگشت.
وقتی برگشت ازش پرسیدم: پیدا نشد؟
گفت: نه دیگه! بهم گفت برو سر بذار من برم قایم شم بعد من رفتم سر گذاشتم ولی دیگه نیست .پیداش نمیکنم دیگه.
پرسیدم کی بهت گفت برو سر بذار که بره قایم شه؟
گفت: یه ده سالی میشه!
هر روز میومد درست همین نقطه از پارک و روی همین نیمکت و با خودش قایم باشک بازی میکرد. ۱۰ سال بود که هر روز میومد و دنبال «ریرا» میگشت. ۱۰ سال!
برنامه این هفته داستان ریرا نیست.
داستان مردی است که دنبال ریرا میگردد.